عروسک سنگ صبور
Tuesday, August 16, 2005
عشق خواهر و برادری
دیروز یکی از قشنگترین و غم انگیز ترین صحنه های زندگیمو دیدم
کنار یکی از چهارراههای تهران خودمون
نزدیکای نیمه شب
یه دختر و پسر حدود 13-14 ساله
که دختره کوچیکتر و پسره بزرگتر بود
کنار هم نشسته بودن
پسرک با یه دنیا عشق که تو چشاش بود به خواهرکش نگاه می کرد
با یه دست ، دست نوازش می کشید روی سر خواهرکش
و با اون یکی دست داشت با یه لاک ارزون قیمت
از همونایی که بساطی های کنار خیابون می فروشن دست خواهرشو لاک می زد
خواهره هم با عشق بچه گونش با شادی و هیجانی که تو چشاش موج می زد
انگار که دنیا رو بهش داده باشن دستای کثیف و خسته شو از کار کردن کنار خیابون
که با فال و گل فروختن عین دست کارگرایی که سالهاست کار می کنن پینه بسته بود،نگاه می کرد
یوهو انقدر دلم گرفت
انقدر که قلبم درد گرفت
هم از قشنگی این صحنه هم از غم انگیزیش
خدایا قربون کرمت
که هنوزم دل خیلی ها مثل ما به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرند...
کاش می شد خانه ای ساخت از بلور برای همه بچه هایی که حتی نردبانی از رویا برای بالا رفتن از کاخ آرزوها ندارند...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home