عروسک سنگ صبور
Tuesday, January 26, 2010
روزنوشت
سالهای سال توی محله ما می اومد و می رفت
خیلی قدیم ندیما با یه دوچرخه قراضه بود و بعدتر ها پای پیاده
از همون زمونهای قدیم هم همیشه پیر و تکیده بود اما یه غرور مردونه داشت
صبح های زود می اومد و بلند بلند می گفت لحاف دوزیه
مامانم و بقیه همسایه هایی که حیاط داشتیم نزدیکای عید مخصوصا صداش می زدن
بعدتر ها هم که یواش یواش لحاف های لایکو جای لحاف قدیمی ها رو گرفت
بیچاره پیرمرد هم دلش گرفت و رفت...
دیروز زیر بارون شدید بعد از مدت ها دیدمش
همون شکلی بود
وسایلشم رو دوشش بود خیسه خیس شده بود
اما اینبار نمی گفت لحاف دوزیه
با یه غم سنگین که سرش رو خم کرده بود
می گفت خدا امواتتون رو بیامرزه
وقتی زیر لب گفت به ابالفضل سفره ام خالیه یهو پشتم لرزید
یاده غرورش یاده دستای پینه بستش افتادم
یاد این که بیجاره پیرمرد ممحله ما جزو کدوم خوشه است؟
زیر کدوم خوشه همین روزا له می شه؟؟؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home