عروسک سنگ صبور
Thursday, February 03, 2005
قصه من و تو
وقتي كه براي نخستين بار ،ما همديگر را ديديم ،زياد نسبت بهم بيگانه نبوديم .
يك حس عجيب
يه حس پنهان
شبيه به حس بلوغ كه زير پوستمان مي لغزيد.
گرچه سني از او گذشته بود اما هنوز سر از عصيان بر نداشته بود اما
تازه از زنداني به نام عشق رها شده بود و تازه تر از بستر نقاهت عشق كهنه اش برخاسته بود
و من همچنان ساده دل و خام طمع به دنبال عشق مي گشتم و پيش خود مي پنداشتم كه گمشده ام را در وجود او خواهم يافت،اما حيف كه در اشتباه بودم.
آشنايي ما با دوستي نزديك آغاز شد و در دوستي دوري باقي ماند ، زيرا عشق براي ما
دو چيز متفاوت بود و به قول او شايد تعريف ما از عشق متفاوت تر.اما از همه
جالب تر اينكه من و او در عشق از دو راه مختلف مي رفتيم.
من در عشق تخدير و تسكين و در عين حال هيجان و التهاب مي خواستم تا زندگي ام را از ركود و ملال بيرون آورم و اما او در عشق آرامش مي خواست تا جسم و جانش را تسكين دهد و اعصابش را براي كار و ادامه زندگي آماده كند.بنابراين آنچه كه ممكن بود دلهاي ما را خيلي بهم نزديك كند،ما را از هم دورتر ساخت حتي دورتر از هنگامي كه با هم آشنا نبوديم!
بعد از آن ديگر او را نديدم جز گه گاهي در گذرگاهي پشت فرمان اتومبيل يا در جمع تولدي دوستانه و يا اتومبيلش را كه در جلوي خانه دوستي پارك شده!
وقتي آن شب در پشت فرمان اتومبيلش نگاهش كردم بنظرم كمي شكسته آمد و براي اولين بار تارهاي سپيد لاي موهايش بيشتر بنظرم رسيد
فروغ و شوق جوانيش تبديل به آرامش غم انگيز ميانسالي يا دهه 30 سالگي شده بود شايد هم اشتباه مي كنم اسمش را نبايد آرامش گذاشت!
نوعي حالت تسليم و رضا در او حس كردم حسي كه هرگز قبل از آن در او تجربه نكرده بودم حتي بنظرم تكيده تر رسيد.
در آن دقايق زودگذر و يا ثانيه هاي زودگذر دلم مي خواست همچون دو آشناي قديمي چند كلمه تعارف بين مان رد و بدل مي شد و مي توانستم به او بگويم كه گاهي در آيينه به خو بنگرد تا بداند چه به روزگار خود آورده آخر من عقيده دارم ذات آدمها قيافه هايشان را دستخوش تغيير مي كند و اما من روزي عاشقش بودم!
اينك با خود مي انديشم كه از آن عشق سوزان برايم جز خاطراتي كه با پاكن نارضايتي كمرنگش كرده ام چيزي باقي نمانده اما خوب است كه ياد گرفتم هرگز با كشيدن خطوط جاده ها نمي توان مسيرهايي كه يكي نيست را يكي كرد و دست آخر تنهايي مان بر ما غلبه مي كند!
1 Comments:
عشق هميشه با تلخي هاش قشنگ و به ياد موندني مي شه
و وقتي به بلوغ مي رسه كه بتوني چين اطراف صورت معشوق رو ببيني!
Post a Comment
<< Home