عروسک سنگ صبور
Monday, July 11, 2005
باز برگشتم
دیروز بعد حرفهای نگین کمی عمیق تر به خودم تو آیینه نگاه کردم
بعد یه لبخند قدیمی که توی صورتم گمش کرده بودم اومد روی لبام
آخه یاد حرفهای نگین افتادم
نگین بهم گفت: خیلی برات خوشحالم
دوباره شدی همون تبسم قبلی
بااینکه پوستت سوخته و برنزه ای اما برق می زنه
زیر پوستت بدون آرایش بازم برق خاص شادابی و شیطنته
دوباره باز می خندی
دیگه نسبت به همه چی گارد نداری
دیگه مثل قبل عصبی و شکاک نیستی
خدا رو شکر
دیگه بعد از این همه سال به جایی رسیده بودی که انگار نمی شناختمت
حتی سعی کردم نبینمت
نمی خواستم اون تبسمی که برای خودم ساخته بودم،می شناختمش رو با این تبسم ویرونش کنم
حتی شهریار می گفت این تبسم نیست نمی تونم تحملش کنم تبسم چی شده؟!!!
باورم نمی شد که یه آدم مثل امید بیاد و این جوری بدون هیچ چی این طوری ویرونت کنه
باورم نمی شه نمی دونم چرا اما اون نابودت کرد
خواست تموم عقده هاش تموم کمبوداشو سر تو خالی کنه
اما چون ذاتش بده چون ذاتا پلیده آخرش به هیچ جا نمی رسه
اما تو باز برگشتی به خودت
خدا خیلی دوست داشته ...
خوشحال به خودم نگاه کردم
به صورتی بدون آرایش
بدون هیچ خط و خطوطی
پر از زندگی
عین حرف کامیار
تبسم یعنی زندگی
این دختر یعنی زندگی
لبخند زدم و زیر لب با یه شادی زیر پوستی گفتم
تبسم خانم خوش اومدی منتظر برگشتت بودم
می دونستم باز بلند می شی
حالا حتی جای زخمم هم خوب شده
دیگه تنها چیزی که مهمه اینه که
خدا انقدر دوستم داشت که از یه مهلکه بزرگ که با عشق اشتباه شده بود نجاتم داد
شرایط الانم حتی اگر زود گذر هم باشه عالیه
چون دوباره با یه زندگی نرمال با آدمهای نرمال با یه هدیه از خدا که حرف نداره
به زندگی برگشتم...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home