عروسک سنگ صبور

Saturday, June 19, 2010

قطعه ای از زندگی

لیوانش دستش بود و داشت مزه مزه اش می کرد، سنگینی نگاهش اجازه نمی داد از بودن توی جمع لذت ببرم. مدام تحت نظرم داشت انگار نمی خواست حتی یک ثانیه رو هم از دست بده، کلافه شده بودم. دوست داشتم فرار کنم اما انگار هرجا که می رفتم درست پشت سرم بود. گاهی هم روبروم قرار می گرفت. یواش یواش ترس برم داشت چرا دست از سرم برنمی داره؟؟؟ بلاخره صبرش تموم شد خودشو یک گوشه خلوت بهم رسوند یه لبخند مصنوعی تحویلم داد.
-سلام
-سلام
اصلا عوض نشدی!
مگه باید عوض شم؟؟؟
نه اما همه عوض می شن
من عین همه نیستم همیشه خواستم که نباشم
اصلا عوض نشدی هنوزم لجبازی، می دونی همیشه به این فکر می کنم که اگه اسمت تبسم نبود چه اسمی بهت می اومد؟! اما این اسم فقط ماله توئه، واسه اون چشای پرروت، واسه اون گونه هات که وقیحانه زدن بیرون و واسه یه حسی که فقط ماله توئه...

هیچ عوض نشدی، هنوزم همون حس قدیمی رو بهم می دی، چشمهایی که حرف می زنن خنده هایی که از ته دلن رقصیدنی که رهاست... خیلی زندگی کردی...
یه چیزی بهم می گه سرنوشتمون یه جایی توی یک زندگی شاید قبلی یا بعدی بهم گره خورده!
می ره...
پشتم لرزید...




posted by عروسک سنگ صبور at 12:26 PM

0 Comments:

Post a Comment

<< Home