عروسک سنگ صبور
Monday, August 09, 2010
من و استاد روزگار کهن
صبح اول وقته و جلسه داریم، چیز زیادی برای چک و چونه زدن با مشتری نمونده و من کاملا مطمئنم که همه چی تحت کنترله
جلسه راس ساعت مقرر شروع می شه و افراد مربوطه وارد می شن
اما من یه سورپرایز دارم! اون هم پشت رئیس بزرگه وارد اطاق جلسه می شه
یه لحظه احساس کردم که زمان وایستاده و فقط من و اون هستیم که داریم بهم نگاه می کنم تو دلم آشوبه اما خیلی سریعتر از عکس العمل اون خودم رو جمع جور می کنم یه لبخند مبسوطی پهن می کنم رو لبهام دست می دم و می گم خوشبختم!
جلسه شروع می شه و من شروع می کنم به تاخت و تاز فقط نگاهم می کنه هیچی نمی گه، لعنتی
باورم نمیشه چرا هیچی نمی گه چرا داره می زاره که هر کاری می خوام بکنم، می ترسونتم
اما اون فقط تو سکوت با یک نگاه تحسین آمیز سنگین که اذیتم می کنه نگام کرد، همین
جلسه تموم شد و من فاتح بودم همه چی اونطور که من می خواستم اما مطمئنم که به این سادگی هم نیست ، نه نمی تونه باشه
کسی که من رو اینجوری که هستم ساخته، کسی که هر چی یاد گرفتم از اونه، آدم روبرومه و من می دونم که هر استادی حداقل یه چیزی بلده که به شاگردش یاد نمی ده واسه روز مبادا!
<< Home