عروسک سنگ صبور
Tuesday, August 10, 2010
مادری از این نوع
بطرز عجیبی چند روزی بود که بهش فکر می کردم، با اینکه جزو اون آدمهایی بود که پرتش کردم یه جای دوره دور و حتی بهش فکر هم نمی کردم اما توی فکرم هی قر می داد!
وقتی زنگ زد اصلا نشناختم اما وقتی خودش رو معرفی کرد کلی به جالب بودن فکر کردنم به اون و زنگ زدنش خندیدم
جالب بود کلی خاطره برام تعریف کرده بود که من همه رو یادم رفته بود همه رو!
برام تعریف کرد که منو بعنوان تنها آدمی می شناسه که می تونه اینجوری از ته دل بخنده و جیغ بکشه تا آقای همسایه هم هر دفعه از سرصدام بفهمه که من باز اومدم!
بعد از کلی گپ زدن بهم گفت که خیلی عوض شدم نسبت به اون موقع ها( خودم خوب می دونم) بهم گفت که هنوزم به یکی از حرفام زیاد فکر می کنه و اونم دلش می خواد اگه بشه همین کارو کنه.
مطمئن بود که اصلا یادم نیست که چی می گه واسه همین خودش ادامه داد که یادته می گفتی که دوست داری عروسی نکنی اما بچه داشته باشی؟ Single Mother بشی
یادم اومد و فکر می کنم هنوزم دوست دارم
<< Home