عروسک سنگ صبور

Wednesday, October 12, 2005

خدا و عشق



يه شب خدا خواب نداشت
دلش تو سينه تاب نداشت
يه شب واسه يه لحظه اون
سوالی کرد جواب نداشت
اون شب فرشته ها همه
رفته بودن به مهمونی
خدای خالق همه
تنها شدس به آسونی
دلش گرفته بود خدا
تنهايی سخته به خدا
اون که هميشه خنده داشت
گريه ميکردش بی صدا

پيش خودش فکر کرد که من
برم ميون بنده هام
روی زمين يه جايی هست
پيدا بشن اون خنده هام
شال و کلاه کردو يواش
ازون بالا اومد پايين
تو کوچه هم قدم ميزد
اينوره زمين،اونور زمين
هرکی رو ديد يه کاری داشت
يه کسب و کارو باری داشت
هرکی رو ديد تو دست خود
يه دست دلگساری داشت
هيچکس به اون نگاه نکرد
کسی اونو صدا نکرد
خدای آسمون و عرش
تنهاييشو دوا نکرد
خسته ونااميد و گيج
تو ميدونا قدم ميزد
خط و نشونی ميکشيد
عذاب و درد رقم ميزد
رفت و رسيد به کوچه ای
سردو سياه و بسته بن
پنجره ی تکخونه ای
پل زده بود به آسمون

پاهاش ديگه رمق نداشت
نشست کنار پنجره
تنهاييشو بغل گرفت
تو بغض خيس پنجره
سکوت محض کوچه رو
صدای گريه ای شکست

جلوتر از خدای ما
کسی بنای اشک و بست
مردک صاحبخونه بود
اون که زغم داد ميکشيد
اون که تو بهت نيمه شب
خدا رو فرياد ميکشيد
می گفت خدای مهربون
ببين منو يادت مياد؟
بنده ی غمگين توام
ببين که خاطرت مياد
من همونم که ياد دادی
عاشقی رو خودت به من
گفتی که دل بسته بشو
تا آخرش باهات منم
من همونم که خيره شد
چشم و دلش به آسمون
ستاره ای دلش رو برد
تو عمق قلب کهکشون
گفتم خدا اين عشق پاک
حاصل درس ومشق توست
حالا منو به پاش بريز
که زندگيم به عشق اوست
گفتی عزيز ساده دل
اين درس عشق آخره
بدون که عشق پاک تو
به منزلش نمی رسه
اگر که ليلی پا بده
مجنون ديگه غم نداره
تو زندگيش خدارو هم
حتی ديگه کم نداره
واسه همينه که همش
عشقها غم آلوده ميشن
ميان تو دلهای شما
حسابی آلوده ميشن
چطور دلت اومد خدا
منو به دام عشق اون
اونو ولی از من جدا
در پناه حق

posted by عروسک سنگ صبور at 3:17 PM

0 Comments:

Post a Comment

<< Home