عروسک سنگ صبور
Wednesday, October 05, 2005
انگاری این روزمرگی ول کن ما نیست!
درست شدم مثل یه رباط احمق
کار، کار، کار....
ساعت 8 پشت میزم
چشم به مانیتور
ساعت 5 شد باید رفت
یه چیز سر سری بخور
زود باش بخواب 5 دقیقه هم 5 دقیقه است
صبح دوباره از اول...
تکرار
تکرار
تکرار
.
.
.
یه چرخه ای که انگاری تمومی نداره
حتی اتفاقات هم تکراری شدن
فقط انگاری آدمها و اسمها شون عوض می شه
گاهی یادم می ره که مغز آدم جز قند و اطلاعات به عشق و محبت هم نیاز داره
اما گاهی هم که یادش می افتم زندگی رباطی رو ترجیح می دم
اینجا همه آدمها لااقل یه آدم بد تو زندگیشون بوده که بخوان تلافی بد بودنش رو
بندازن گردن اون!
همه آدم خوبا رو یکی بد کرده!
انقدر خسته ام که هنوز به تختم نرسیده خوابم برده
مدتهاست که فرصت خودم رو مرور کردن هم ندارم
چقدر دلم می خواد برم شنا، سونا... یه ماساژ خوب
خستگی عین چرک پشت گردن توی تابستون به خورد تنم رفته
توی خلوت خودم به خاطره ها بی تفاوت تنه می زنم
چقدر این روزا از خودم هم دور شدم
راه فراری نیست روزمرگی مسری شده
خانم ، آقا ...
مواظب باشید
معلوم نیست چطور منتقل می شه
اما وقتی دچار شدید رها شدن ازش سخته
خیلی خسته ام... از کار که اگه نکنم از بی کاری خسته می شم
از زندگی که دوسش دارم
از آدمها که بدون اونا نمی تونم زنده باشم
همیشه چیزی برای غر زدن وجود داره...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home