عروسک سنگ صبور

Sunday, November 06, 2005

یه قصه کوچولو


دخترک با تردید روبروی پسرک نشسته بود
بیرون بارون می بارید
از همون بارون هایی که دوست داشت
از همون بارون هایی که دلش پر میزد تا بره زیرش راه بره
اما دست تقدیر نشونده بودش روبروی یه پسرکی که خودشم باورش نمی شد
پسرکی که یه روزی چقدر دلش می خواست نگاهش رو از آن خودش کنه
پسرکی که کلی دلش می خواست یه روزی مال اون باشه
حالا اونجا روبروش نشسته بود
دنیای عجیبیه...خیلی عجیب
پسرک دوست داشتنی قصه من
یه روزی روزگاری مثل خیلی پسرکهای دیگه بود
درد اون اما از جنس من و تو نبود و نیست
پسرک قصه من تو یه شب بارونی مثل دیشب
با ماشین می افته توی یه دره عمیق
بیشتر از یکسال می گذره
همه می گفتن مرده
اما باباهه مگه می تونست پاره تنش رو زیر خاک ببینه
همه کاری کرد همه کاری
پسرک زنده موند...با معجزه پول...با لطف خدا
اما قصه همین چا تموم نشد
بعد اون یکسال سخت دردا اومدن سراغش
هی مرفین...هی مسکن...دست آخرم نمی دونم هروئین از کجا
پسرک قصه ما حتی می خواست خودشو بکشه
می گفت چرا به زور نگهم داشتید...
اما اون موند یا برای دعای مادر و پدرش یا چیزی که ما ازش خبر نداریم
خون پسرک رو کامل عوض کردن
اما حالا هروئین جاشو داده به کوکائین
پسرک قصه من به قول بعضی ها تعطیله تعطیل بود
وقتی یه جا میدیدش حرف نمی زد آروم و قرار نداشت هی می خواست فرار کنه
از کی به کجا؟؟؟؟؟؟خودش می دونه
دخترک قصه من اما دلش برای پسرک مظلوم سوخت
برای خودش که بیگناه اینجوری شد
نه دنبال پول و ماشینش عین بقیه
اما پسرک نگاشم نکرد...
زمان گذشت و همه چی فراموش شد
یه جای پرت دنیا باز اینا کنار هم اومدن
ایندفعه پسرک عوض شده بود
حرف می زد می رقصید می گفتن خوب شده...
خودش اومد سراغ دخترک
انگاری توی دل دخترک پر شده بود از پروانه های رنگی
اما دیشب....
توی اون شب بارونی قشنگ
دخترک بود و پسرک
زیر یه نور قشنگ
دخترک دست می کشید روی جای زخمهای پسرک
انگاری با دست کشیدن می تونست درد کهنه شونو حس کنه
بعد حرف زدن درد و دل کردن
بعدش...
پسرک یواش یواش یه جوری شد
بعد رفت سراغ کمدش و یه پایپ در آورد
دنیا دور سر دخترک می چرخید باورش نمی شد
همه اون حرفها فقط یه مشت حرف بود
پسرک هنوزم اسیر بود
اونی که می خواستش هنوزم همون آدم قدیم بود
شب توی بارون که داشت بر می گشت
سر یکی از چهارراههای همین تهران خودمون
چندتا پسر جوون رو دید زیر بارون شدید
تلو تالو می خوردن حیوونکی ها
داشتن می لرزیدن و التماس می کردن
اونام معتاد بودن
دخترک قصه من با خودش فکر کرد که یه معتاد همیشه معتاده
فقط فرقشون توی پولداری و بی پولیشونه
پولدارترا کمتر به چشم می آن
جای هروئین کوکائین مصرف می کنن
فکرم می کنن که هروقت که بخوان رها می شن
غافل از اینکه اعتیاد وقتی روانی شد رهایی ازش تقریبا محاله
معتادها همشون یه هدف عالی تو زندگی دارن
اونم ترکه اعتیاده...
دخترک هنوزم زیر بارون حیروون می چرخه و فکر می کنه
نمی دونه با پسرک دوست داشتنی که دلش براش می سوزه چی کار کنه...

posted by عروسک سنگ صبور at 2:46 PM

0 Comments:

Post a Comment

<< Home