عروسک سنگ صبور
Monday, November 14, 2005
نگاهم کن
کاش فقط چند دقیقه ای از دست نگاهم نمی گریختی تا لحظه ای از پشت شهر چشمهایت وارد دروازه تنت می شدم
کاش فقط لحظه ای از من این حق را نمی گرفتی تا معجزات پنهان چشمهایت را ببینم
می دانم که می دانی
برای همین از زیر شلاقم نگاهم می گریزی
برای همین مجوز ورود به شهر چشمانت را نمی دهی
اما کاش می دانستی که من در پس نگاهم در نگاهت فقط در جستجوی لحظه حالم
چرا که می دانم لحظه ها همانند قطره های آب از بر دستانم می ریزند و من توان نگه داشتنشان را ندارم
پس بیا برای لحظه ای با من باش
فکر می کنی زیاد می خواهم؟
نگاهم کن آتشی در این پشت نخفته
شاید این بار به جای تمام جمله ها و کلمات خوب دنیا توانستم با نگاهی به تو بگویم که من از تو چه می خواهم و بدانی من به دنبال میراثی از اینجا نیستم
نگاهم کن...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home