عروسک سنگ صبور
Tuesday, January 26, 2010
روزنوشت
سالهای سال توی محله ما می اومد و می رفت
خیلی قدیم ندیما با یه دوچرخه قراضه بود و بعدتر ها پای پیاده
از همون زمونهای قدیم هم همیشه پیر و تکیده بود اما یه غرور مردونه داشت
صبح های زود می اومد و بلند بلند می گفت لحاف دوزیه
مامانم و بقیه همسایه هایی که حیاط داشتیم نزدیکای عید مخصوصا صداش می زدن
بعدتر ها هم که یواش یواش لحاف های لایکو جای لحاف قدیمی ها رو گرفت
بیچاره پیرمرد هم دلش گرفت و رفت...
دیروز زیر بارون شدید بعد از مدت ها دیدمش
همون شکلی بود
وسایلشم رو دوشش بود خیسه خیس شده بود
اما اینبار نمی گفت لحاف دوزیه
با یه غم سنگین که سرش رو خم کرده بود
می گفت خدا امواتتون رو بیامرزه
وقتی زیر لب گفت به ابالفضل سفره ام خالیه یهو پشتم لرزید
یاده غرورش یاده دستای پینه بستش افتادم
یاد این که بیجاره پیرمرد ممحله ما جزو کدوم خوشه است؟
زیر کدوم خوشه همین روزا له می شه؟؟؟
Sunday, January 24, 2010
داستان طلاق
امروز داشتم به این داستان کوتاه فکر می کردم، به اینکه تو زندگی چقدر نکته های ظریف هست که هیچ وقت بهشون توجه نمی کنیم، یهو دلم گرفت و با خودم فکر کردم که... ای کاش هیچ وقت نمی گذاشتم بری
************************************************************************
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک
می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون
اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته
یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی
نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس
ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه,
سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد
همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و
من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف
کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی
دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر
من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا
می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز
گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو
رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون
روخوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز
این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.
اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به
صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در
ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو
دچار مشکل بکنه!
این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من
خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته
بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی
مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی
دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای
بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار
می بره..
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط
طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام
گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل
گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از
اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و
به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در
اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من
هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام
کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به
همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون
مراقبت نکرده بودم.
متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه
چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!
روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره
احساس کردم.
این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره
این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون
تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم
گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب
می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد
که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد
شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به
همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره
ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو
لرزوند.. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم
و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم
این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ
شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در
آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد
اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق
نشیمن و در ورودی..دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون
رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به
سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون
توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که
درماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در
تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا
بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر
نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که
نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته
هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده
بودیم..
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش
گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش
حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی
که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق
راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
*************************************************************************
انگار یه حسی مدام بهم می گه که یک روزی یه جایی یه وقتی باز هم زندگی ما دو تا رو روبروی هم می زاره
شایدم این یه توهمه که دوسش دارم و می خوام تبدیل به یه باور کنمش
Sunday, January 17, 2010
مانده ام
گاهی گمان نمی کنی و می شود/ گاهی نمی شود که نمی شود/ گاهی هزار دوره دعایت بی اجابتست/ گاهی نگفته قرعه بنام تو می شود/ گاهی گدای گدایی و بخت نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود...
Saturday, January 16, 2010
فرم گلدونی
خوب این حقیقتی است
مردها فرم بدن های گلدونی رو دوست دارند!
Saturday, January 09, 2010
دیگه این دل واسه ما دل نمی شه
گوشه های دلم تراش می خورد
سالهاست تراش خورده با هر رفت و آمدی
اینک وقتی خوب می نگرم می بینم گویا دیگر حتی شمایل دل ندارد
نمی دانم پس چرا توقع دل بودن از او دارم وقتی اینهمه سائیده شده، صیقل خورده
Monday, January 04, 2010
N people
Sunday, January 03, 2010
می شنوی؟؟؟
خدایا...
خدایا من در کلبه ی حقیرانه خود
چیزی دارم که
تو در عرش کبریایی خود نداری
من خدایی چون تو دارم و
تو چون خودی نداری . . .
خدایا دارن صدات می زنن می شنوی؟!!!
Saturday, January 02, 2010
سرعت گذر زمان
نمی دونم چرا توی بچگی همه چی کنده مثلا 18 سالگی یه آرزوی خیلی دوره
اما یهو بعد از 20 سالگی کابوس پا به سن گذاشتن می شه قد پلک بهم زدن!!!!
باورم نمی شه شد 2010