عروسک سنگ صبور

Saturday, September 26, 2009

درخت دوستی

تلنگر مهر اینبار محکمتر ازآن بود که در مخیله مان گنجد ، ریزش برگهای رنگی، غروب های دلگیر و خاکستری پاشیده شده روی تن شهرم ، همه از گذر عمر می گویند اما اینبار تن درخت دوستی مان سوگوار ریزش برگهایی است به نام دوست های قدیمی. تقویم رفاقت پر است از عکس های روزهای خوب و بد روزگار دوستی مان که قاب کردیم بر پهنه دل با یادداشت های روزهای تولد هر کداممان تا یادمان نرود. دست زندگی اینبار عجیب سلقمه ای به پهلومان زده است هیچ دیده ای رفیق؟؟؟؟

عجیب دلم گرفته خود پاییز یه ور دور شدن دوستام یه ور. هنوز خیلی نگذشته که علی محمد رفت استرالیا پشت بندش روزبه رو بدرقه تا مالزی تا اومدیم بجنبیم مژده گلمون رفت فرانسه تا اینبار به بدو بدو به آرزوهاش برسه. آریا هم که صباحی بیشتر نیست که رفت آمریکا. سارا مشغول بستن بار و بندیله که بره مجارستان و از همه غم انگیز تر خبر امروز بود که امیر گل سر سبدمون داره می ره انگلیس یعنی اونقدر دور که حالا حالاها نمی شه دیدش... عجب حکایتیه این زندگی مدام داره می چرخونت و هی از چیزایی که دوست داری دورت می کنه از دوستای قدیمی کسایی که باهاشون کلی خاطره داری بزرگ شدی باهاشون و هیچ وقت فکر نمی کنی یه روزی ازت دور شن.

هیچ نمی دانم تا کی می توانم با دوربینم عکس تو را برای روز مبادا ذخیره کنم؟



posted by عروسک سنگ صبور at 4:34 PM 0 comments

Wednesday, September 23, 2009

اول مهر

امروز اول مهر بود، پر از ترافیک و بجه هایی که تو خیابونها داشتن وول می زدن اما هیچ کدوم شنگول منگول سهم ما اما فقط و فقط ترافیک بود و صدای جیغ
اما من نه دلم واسه اول مهر تنگ شده نه مدرسه
فقط دلم لک زده واسه اون ساندویچ کثیف های مدرسه
ساندویچ سوسیس هایی که مزه کاغذ کاهی می داد و کالباس هایی که هیچ جا نمی شه پیداش کرد
یادش بخیر



posted by عروسک سنگ صبور at 10:45 AM 0 comments

Monday, September 21, 2009

Dance with life

تب شهریور را نم بارون می شوید از روی شهرم تا بیاد بیاورم صبحگاهان نم نم بارون یاد آور هیبت البرز و رخ نمایی اش است تا بیاد آورم عشق هنوزم در رگ زندگی جاری است ،


عصرگاهان هم آغوشی بوی بارون و خاک زیر پوست شهر می دود و اندکی چاشنی بوی دل انگیز قهوه و یک موسیقی دلشین به آن هنوزم مرا با خود می برد به خاطرات دور و شب هنگام تند بارش بارون غم دلم می زداید تا بدانم هیچ غمی پایدار نیست.

.

posted by عروسک سنگ صبور at 11:04 AM 0 comments

Saturday, September 19, 2009

باز باران

باز باران با ترانه با گهر های فراوان...
تهران امروز یه شهر رویایی شده درست شبیه یه نقاشی اکسپرسیون



posted by عروسک سنگ صبور at 10:41 AM 0 comments

Wednesday, September 16, 2009

کسی چه می داند

کسی چه می داند، شاید فردایمان مثل دیروز و امروزمان نباشد، شاید فردایمان پر از هچوم رنگهای گرم باشد بدون رنگ سرخ خون و سر سبز.
کسی چه می داند شاید فردایمان آینه رویاهای کودکیمان باشد که در خیال نقش عشق بافتیم
کسی چه می داند شاید فردایمان مجبور نباشیم رویاهایمان را الک کنیم و همیشه بی ستاره باشیم
کسی چه می داند شاید فردایمان پر باشد از پیری شایسته پیرمردان و زنانمان بی نیاز از دست
نیاز دراز کردن
کسی چه می داند شاید فردایمان شبیه بهشتی باشد که از روز ازل وعده دادند و هیچ کس ندیده
کسی چه می داند شاید فردایمان بچه هایمان بتوانند شادمانه بچگی کنند بی ترس از گناه
کسی چه می داند شاید فردایمان بتوانیم جرعه ای از زندگی بی دغدغه بنوشیم
کسی چه می داند شاید واقعا فردایی باشد
حتی برای تو حتی برای من برای مای بی امید
کسی چه می داند شاید کسی بیاید کسی که شبیه هیچ کس نیست



posted by عروسک سنگ صبور at 2:21 PM 0 comments

Monday, September 14, 2009

No comment!

ترجیح میدهم با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم - دکتر شریعتی



posted by عروسک سنگ صبور at 8:15 AM 0 comments

Saturday, September 12, 2009

براستی ظلم بر ملتی به یک شب پاک می شود؟؟؟؟

دست هایی که کمک میکنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا میکنند-کورش کبیر



posted by عروسک سنگ صبور at 10:23 AM 0 comments

Monday, September 07, 2009

تابستان خسته

امروز پاییز عربده جو در خیابانهای شهرم تهران، مشغول عربده کشی بود و تابستان رنجور و خسته را به زور آزمایی می طلبید.



posted by عروسک سنگ صبور at 8:09 AM 0 comments

Saturday, September 05, 2009

آنقدر دوست دارم

آنقدر دوست دارم تا دمی چشم بر چشم بگذارم،
به هیچ چیز فکر نکنم و هیچ فکری به دروازه ذهنم هم نرسد
هر آنچه پشت شهر چشمهایم برای روز مبادا پنهان کرده بودم، امروز برایم زنده شوند
هر آنچه در شهر دلم از هراس غریبه ها دفن کردم ، امروزم که روز مباداست برایم به رقص در بیایند
آنقدر دوست دارم
آنقدر دوست دارم که تو را من در بر داشتم باز
آنقدر دوست دارم تا بی هیچ ترسی از چرا و اما باز کنارم بودی
آنقدر دوست دارم که فکر کنم انگار آب از آب تکان نخورده، شاپرک از لبه پنجره مان نرفته
افکارت لحظه ای رهایم نمی کنند حتی شبها به سراغم می آییند به دورم پیله می بندند
نمی دانم چر حتی مقاومت نمی کنم، فکر کنم معتاد شده ام به فکر کردن به تو
و آنقدر دوست دارم



posted by عروسک سنگ صبور at 11:55 AM 0 comments

Wednesday, September 02, 2009

هوس

به سرم زد که اطاق دلم را رنگ کنم، نو نوارش کنم. حالا نمی دانم قلموی من کثیف بود یا رنگ تقلبی خریدم. هوس یاسی به سر داشتم اما بیشتر به خاکستری می زند. از دو سه نفری هم پرس و جو کردم، گفتن خاکستری است دل آنها هم...



posted by عروسک سنگ صبور at 2:53 PM 0 comments