عروسک سنگ صبور

Sunday, October 30, 2005

نازنین مریم


دیروز از بعد از ظهر پائیز شروع کرد به رخ نمایی
با هر بادی که می اومد کلی برگهای رنگی جا به جا می شدن
رنگی ترین فصل خاکستری خدا...
یه نمه بارونی هم خیابونا رو صفا داد
و من بی خیال از همه عالم به این ترانه خوشگل به صدای جاودانه محمد نوری گوش می دادم
حیفم اومد که اینجا نذارمش



  • وای گل سرخ و سپیدم کی میایی
    بنفشه برگ بیدم کی میایی
    تو گفتی گل درآید من میایم
    وای گل عالم تموم شد کی میایی

    جان مريم چشماتو واكن سري بالا كن
    در اومد خورشيد شد هوا سفيد
    وقت اون رسيد كه بريم به صحرا آي نازنين مريم
    جان مريم چشماتو واكن منو صدا كن
    بشيم روونه بريم از خونه
    شونه به شونه به ياد اون روزها واي نازنين مريم
    باز دوباره صبح شد من هنوز بيدارم
    اي كاش ميخوابيدم تورو خواب ميديدم
    خوشه غم توي دلم زده جوونه دونه بدونه
    دل نمي دونه چه كنه با اين همه غم
    واي نازنين مريم وای نازنین مریم

    بيا رسيد وقت درو مال مني از پيشم نرو
    بيا سر كارمون بريم درو كنيم گندمارو
    بيا رسيد وقت درو مال مني از پيشم نرو
    بيا سر كارمون بريم بیا بیا نازنین مریم نازنین مریم

    باز دوباره صبح شد من هنوز بيدارم
    اي كاش ميخوابيدم تورو خواب ميديدم
    خوشه غم توي دلم زده جوونه دونه بدونه
    دل نمي دونه چه كنه با اين همه غم
    واي نازنين مريم وای نازنین مریم

    واي نازنين مريم وای نازنین مریم


    posted by عروسک سنگ صبور at 2:38 PM 0 comments

    Saturday, October 22, 2005

    عروسک سنگ صبور




    شب شده سنگ صبور
    خونه غم شده باز اين دل من
    پر ماتم شده باز اين دل من

    من وتو با دلمون تك وتنها وغريب توي اين شهر بزرگ
    توي اين دشت جنون "خودمونيم و خدا" خودمون ودلمون

    تو مي خواي اين دل من ديوونه بشه؟
    تو مي خواي غصه من قصه هر خونه بشه؟
    نمي خواي سنگ صبور!

    اگه از درد دلم با تو شكايت بكنم:
    اگه من با تو حكايت بكنم
    دل تو مي شكنه چون جام بلور....

    نميخوام سنگ صبور!دل من بي دل تو ديگه تنها مي مونه
    کی دیگه قصه افسردگیشو گوش میکنه؟
    آخه كي اشك اونو پاك ميكنه؟
    كي غم ودرد اونو خاك ميكنه؟

    شده باز فصل خزون...
    از درختا مي ريزه برگ طلا

    آسمون پر غمه
    غرق اندوه و بلا

    چه كنم با غم رسوايي دل؟
    چه كنم با غم تنهايي دل؟

    هي براش قصه مي گم
    قصه غصه مي گم
    كه تو اي دل منو ديوونه نكن!

    پر وبالم رو نسوزون من و پروانه نكن

    مي بيني هر چي كه هست مرگ اميده به خدا!
    حسرت روزه سپيده به خدا
    همه جا رنگ وريا همه چي نقش سراب

    به گلا دست مي زني خار ميشن
    سبزه ها زير قدم خار مي شن

    بازواني كه تورو به گرمي افسون مي كنن
    حلقه دار ميشن
    زبونم بسته ميشه دهنم خسته ميشه
    ولي اي سنگ صبور مگه باور مي كنه؟

    مي دوني همدم شبهاي سيا ه دل من!
    عاقبت سر به بيا بون ميزارم
    ميرم اونجا كه صفاست
    ميرم اونجا كه وفاست
    ميرم اونجا كه فقط محرم اين سينه خداست

    ولي اي يار دلم
    اي دلت خونه اسرار دلم
    من پر از مهر و وفام
    تو رو با خود ميبرم

    تورو اي سنگ صبور
    همه جاتا دل گور

    نمی دونم شاعرش کیه
    یه جا خوندمش

    posted by عروسک سنگ صبور at 11:46 AM 0 comments

    Tuesday, October 18, 2005

    بازم همینطوری



    این همه چشم دنبال چشمای من
    اما چشمای من دنبال چشمای تو
    تو بهم بگو
    چشمای تو دنبال چشمای کیه؟!
    بعد از یه طوفان عاطفی
    بسته به خراشهای دلت
    تا یه مدتی دنبال یه لاکی برای قایم شدن
    شایدم ترس از اینکه پوستی که خراشیده شده از تماس با بقیه بدتر نشه
    اما تا کی؟؟؟
    مغز ما غذاش قنده و اکسیژن و عشق...
    وقتی عشق خونت می آد پایین مغزه هی تو قفس تن به این در و اون در می زنه
    به هرکی می رسه دمی از عشق می زنه
    اما حیف اونی که ما می خواییمش ما رو نمی خواد
    انگاری دست روی هرکی که می زاری
    آدمهای رفته زندگیش یهو برمی گردن
    راه رفتنش که مدتها بوده باز می شه
    یا اتفاقات عجیب غریب
    خودمم موندم
    یعنی سهم ما از این دنیای خاکی یه آغوش قد خودمون نیست؟؟؟

    posted by عروسک سنگ صبور at 3:01 PM 0 comments

    Monday, October 17, 2005

    final project


    درگیرم با پروژه پایان نامه
    اول دلم می خواست فقط پاس بشه بره
    اما حالا کاملا درگیرش شدم
    هرچی بیشتر در موردش تحقیق می کنم و می بینم فرضیه ای که اول فقط همین طوری دادم به واقعیت نزدیکتر می شه ، انگاری بیشتر وادارم می کنه تا بیشتر و بیشتر در موردش تحقیق کنم.
    خیلی جالبه ...
    می رم توی کتابخونه ها ، سایت ها، مراکز مشاوره ، مراکز بازپروری...
    یه عالمه تحقیق شده اما هیچکس محض رضای خدا یه راهکار یه پیشنهاد یه طرح بازپروری نداده
    همش نظریه...
    این همه روانشناس توی این کشورن اما همه دارن یا کار معلم تربیتی انجام میدن یا مشغول امور مشاوره ای هستن ، اونم مشاورایی که یادشون میره یه مشاور خوب باید بتونه خودش رو جای مراجع بزاره تا بتونه حل مساله کنه نه اینکه از راههای کلیشه ای استفاده کنه یا انقدر برخوردش بد باشه تا همه توی اجتماع از رفتن به مراکز مشاوره فرار کنن.
    روانشناسها هم قسم سقراطی دارن اما توی قلبشون
    اونایی که این کاره نیستن با اشتباهاتشون اصل روانشناسی رو زیر سوال نبرن که جامعه امروز بیشتر از هروقتی به روانشناسی نیاز داره با اینکه من به این اعتقاد دارم که:

    Nobody can give u the meaning of your life.
    It is your life…
    The meaning has also be yours.
    It is your life and is only accessible to you.
    Only in living will the mystery be revealed to you.
    But It is worthy to use the others experiences which are attained hardly…

    posted by عروسک سنگ صبور at 12:13 PM 0 comments

    Wednesday, October 12, 2005

    خدا و عشق



    يه شب خدا خواب نداشت
    دلش تو سينه تاب نداشت
    يه شب واسه يه لحظه اون
    سوالی کرد جواب نداشت
    اون شب فرشته ها همه
    رفته بودن به مهمونی
    خدای خالق همه
    تنها شدس به آسونی
    دلش گرفته بود خدا
    تنهايی سخته به خدا
    اون که هميشه خنده داشت
    گريه ميکردش بی صدا

    پيش خودش فکر کرد که من
    برم ميون بنده هام
    روی زمين يه جايی هست
    پيدا بشن اون خنده هام
    شال و کلاه کردو يواش
    ازون بالا اومد پايين
    تو کوچه هم قدم ميزد
    اينوره زمين،اونور زمين
    هرکی رو ديد يه کاری داشت
    يه کسب و کارو باری داشت
    هرکی رو ديد تو دست خود
    يه دست دلگساری داشت
    هيچکس به اون نگاه نکرد
    کسی اونو صدا نکرد
    خدای آسمون و عرش
    تنهاييشو دوا نکرد
    خسته ونااميد و گيج
    تو ميدونا قدم ميزد
    خط و نشونی ميکشيد
    عذاب و درد رقم ميزد
    رفت و رسيد به کوچه ای
    سردو سياه و بسته بن
    پنجره ی تکخونه ای
    پل زده بود به آسمون

    پاهاش ديگه رمق نداشت
    نشست کنار پنجره
    تنهاييشو بغل گرفت
    تو بغض خيس پنجره
    سکوت محض کوچه رو
    صدای گريه ای شکست

    جلوتر از خدای ما
    کسی بنای اشک و بست
    مردک صاحبخونه بود
    اون که زغم داد ميکشيد
    اون که تو بهت نيمه شب
    خدا رو فرياد ميکشيد
    می گفت خدای مهربون
    ببين منو يادت مياد؟
    بنده ی غمگين توام
    ببين که خاطرت مياد
    من همونم که ياد دادی
    عاشقی رو خودت به من
    گفتی که دل بسته بشو
    تا آخرش باهات منم
    من همونم که خيره شد
    چشم و دلش به آسمون
    ستاره ای دلش رو برد
    تو عمق قلب کهکشون
    گفتم خدا اين عشق پاک
    حاصل درس ومشق توست
    حالا منو به پاش بريز
    که زندگيم به عشق اوست
    گفتی عزيز ساده دل
    اين درس عشق آخره
    بدون که عشق پاک تو
    به منزلش نمی رسه
    اگر که ليلی پا بده
    مجنون ديگه غم نداره
    تو زندگيش خدارو هم
    حتی ديگه کم نداره
    واسه همينه که همش
    عشقها غم آلوده ميشن
    ميان تو دلهای شما
    حسابی آلوده ميشن
    چطور دلت اومد خدا
    منو به دام عشق اون
    اونو ولی از من جدا
    در پناه حق

    posted by عروسک سنگ صبور at 3:17 PM 0 comments

    Sunday, October 09, 2005

    بلوغ


    بلوغ بزرگی می خواهد تا بفهمیم که می توان کسی را دوست داشت
    و اتفاقاً با او خوشبخت نشد...
    بنابراین من شک دارم که زندگی عشق باشد و دیگر هیچ...
    بلوغ بزرگی یعنی یاد بگیری زندگی مارپیچ بلندی است که وسعت پیش بینی در آن فقط و فقط صفر و یک است
    بلوغ بزرگی یعنی استفاده درست از لحظه ها
    یعنی یاد بگیریم دست ها را بگیریم و قلب ها را لمس کنیم
    حتی اگر بدانیم که او رفتنی است...

    posted by عروسک سنگ صبور at 2:32 PM 0 comments

    Wednesday, October 05, 2005

    انگاری این روزمرگی ول کن ما نیست!


    درست شدم مثل یه رباط احمق
    کار، کار، کار....
    ساعت 8 پشت میزم
    چشم به مانیتور
    ساعت 5 شد باید رفت
    یه چیز سر سری بخور
    زود باش بخواب 5 دقیقه هم 5 دقیقه است
    صبح دوباره از اول...
    تکرار
    تکرار
    تکرار
    .
    .
    .
    یه چرخه ای که انگاری تمومی نداره
    حتی اتفاقات هم تکراری شدن
    فقط انگاری آدمها و اسمها شون عوض می شه
    گاهی یادم می ره که مغز آدم جز قند و اطلاعات به عشق و محبت هم نیاز داره
    اما گاهی هم که یادش می افتم زندگی رباطی رو ترجیح می دم
    اینجا همه آدمها لااقل یه آدم بد تو زندگیشون بوده که بخوان تلافی بد بودنش رو
    بندازن گردن اون!
    همه آدم خوبا رو یکی بد کرده!
    انقدر خسته ام که هنوز به تختم نرسیده خوابم برده
    مدتهاست که فرصت خودم رو مرور کردن هم ندارم
    چقدر دلم می خواد برم شنا، سونا... یه ماساژ خوب
    خستگی عین چرک پشت گردن توی تابستون به خورد تنم رفته
    توی خلوت خودم به خاطره ها بی تفاوت تنه می زنم
    چقدر این روزا از خودم هم دور شدم
    راه فراری نیست روزمرگی مسری شده
    خانم ، آقا ...
    مواظب باشید
    معلوم نیست چطور منتقل می شه
    اما وقتی دچار شدید رها شدن ازش سخته
    خیلی خسته ام... از کار که اگه نکنم از بی کاری خسته می شم
    از زندگی که دوسش دارم
    از آدمها که بدون اونا نمی تونم زنده باشم
    همیشه چیزی برای غر زدن وجود داره...

    posted by عروسک سنگ صبور at 4:58 PM 0 comments