عروسک سنگ صبور

Sunday, July 31, 2005

تغییر


تبی خسته،تبی تنها، تبی غمگین
طفلک تبی...
و دل من چه عاشقانه به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد...
خدایا دیگه وقتشه یه اتفاق هیجان انگیز
یه تغییر گنده
یه چیزه...
نمی دونم احتیاج به یه تغییر دارم

posted by عروسک سنگ صبور at 2:15 PM 0 comments

یه صبح دیگه


هرچی با خودم کلنجار می رم که صبح که از خواب پا می شم
به جا ااااااه بازم صبح شد
بگم به به یه صبح دیگه!
نمی شه که نمی شه!


posted by عروسک سنگ صبور at 1:33 PM 0 comments

Friday, July 29, 2005

don't wait


Always wait for hime to make the first move???
Always wait for something happens from the sky???
Always wait for god to do something for you???
come on girle
You make it!
Nothing happens...
You make the first move
Don't wait for him or someone else
life is going on
Now its time to change life play
Its time...
Listen to your heart
When it is calling you
It can show you the way
Listen to your heart...


posted by عروسک سنگ صبور at 11:06 PM 0 comments

Wednesday, July 27, 2005

:(


طفلک پوستم
از تماس با آدمها خراشیده شده
هرکجا هم به دنبال کرمی از جنس محبت گشتم
بی انصافها تقلبی اش را به من دادند
انگاری خراش هایش بیشتر شد
حتی گفتم خارجی اش را امتحان کنم
اما طفلک دلم ندانست که جنس خارجی برای خارجی خوب است!
یکی نیست به من بگوید
دختر تو که طاقت نداری چرا از خدا چیزی می خواهی که بعد حتی رویت نشود مثل قبل تر ها ر بزنی؟!!!
شاید باید کمی خشن تر شم
عین لیلا خانوم
به صورتش که رد خوشگلی جوونیش هنوز توشه وقتی نگاه می کنم
جای زخم سردی روزگار رو می بینم که از این زن نسبتاً پیر یه موجوده خشن ساخته
زنی که شاید مثل من روزی دنبال کرمی از محبت برای پوستش بوده
ولی تنها چیزی که نسیبش شد کرم تقلبی بوده!
همه هم می نالن
مردها از بی وفایی زنهایی که قبل ترا تو زندگیشون بودن
و زنها از بی مروتی مردای زندگیشون
کی تقصیر داره خدا می دونه!

posted by عروسک سنگ صبور at 2:45 PM 0 comments

Monday, July 25, 2005

چرا بارون نمی باره؟؟؟


کاش بارون بباره...
دلم واقعاً بارون می خواد
انگاری تشنه است...
خدایا یه کم فقط یه کم بارون بیاد




posted by عروسک سنگ صبور at 1:34 PM 0 comments

Saturday, July 23, 2005

تفعلی به حافظ



راهی بزن که آهی بر ساز توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آستان توان زد

در خانقه بگنجد اسرار عشق و مستی
جام می معنا نه هم با مغان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

گر دولت وصال خواهد دری گشودن
سرها بر این تخیل بر آستان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنانت تیر از کمان توان زد

از شرم در حجابم ساقی تلفظی کن
باشد که بوسه چند بر آن دهان توان زد

بر جویبار چشم گر سایه افکند دوست
بر خاک رهگذارش آب روان توان زد

درویش را نباشد منزل سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است وداد اول بر نقد جان توان زد

با عقل و فم و دانش داد سخن توان داد
چون جمع شد معانی کوی بیان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد

بر عزم کامرانی فالی بزن چه دانی
باشد که کوی عیشی با این و آن توان زد

حافظ بحق قرآن کز رزق و شید بازآ
شاید که گوی خیری در این میان توان زد



posted by عروسک سنگ صبور at 1:58 PM 0 comments

Wednesday, July 20, 2005

هوس خدا شدن



خدای خدایگار زئوس هنگامی که انسان را آفرید به او چنان نیرویی ارزانی کرد که بر تمامی فرشتگانش پیشی گرفت
انسان به جای دو چشم چهار و به جای دو دست و دو پا از هر کدام چهار تا داشت
انقدر قدرت داشت که مغرور شد
به خود گفت من خود خدایم
خدای به چه کارم آید؟!!!
پس تصمیم گرفت بر خدا بشورد خود خدای شود
اما غافل که خدا خداست
از هرچه بر او می گذرد آگاه است
پس زئوس صاعقه ای بر زمینیان فرستاد
انسان قوی به دو نیم شد
او را از نیمه اش جدا کرد
پس او موجودی شد با دو چشم و دو پا
از آن روزگار انسان به دنبال نیمه گمشده اش می گردد
تا انقدر قوی شود که خدا شود...
اما دریغ که خدا نمی خواهد بنده اش بر او بشورد
پس او را داشته که تا آخر دنیا بگرد که اگر روزی نیمه اش پیدا شود هوس خدایی می کند باز

خدایا با این که همیشه در کنارم گاهی که به آیینه تنهایی ام نگاه می کنم دلم می گیرد که تو در کنارمی و در دستان توام در تندباد زندگی
گاهی صفحه بازی رو جوری می چینی که من محتاجم و دیگری مشتاق
گاهی هم من مشتاق و دیگری محتاج
توی قانون بازی تو رسمی از مشتاقی و مشتاقی یا محتاجی و محتاجی حک نشده؟!...
قول می دم هوس نکنم بیام خدا شم
اونقدرها صبور نیستم انقدر خرده فرمایشای این موجودات دو پا رو گوش کنم راه دست به سر کردنشونم با این که خیرت اینه یا صلاحی توش بوده بلد نیستم
قول دادم دیگه....

posted by عروسک سنگ صبور at 10:39 AM 0 comments

Monday, July 18, 2005

راز عشق


نگذار که جویبار محبت از کمی باران بخشکد
یادت باشد کویر دلم هرازگاهی محتاج هدیه ای کوچک که شاید حتی تبسمی باشد است...
یادم باشد راز عشق در این است که باغ عشق را هرس باید کرد
مبادا غنچه های گل عشقمان پر از هرزه علف های عادت شود
راز عشق این است که یاد بگیریم چگونه دست های هم را بگیریم و بی کلام ارتباط برقرار کنیم
راز عشق این است که به عشق بیش از یکدیگر احترام بگذاریم
و مهمتر از همه این که
حقیقت این است که هیچ کس مال دیگری نمی شود
هیچ کس تغییر نمی کند
حس تملک را از خود دور کنیم
کسی را با طناب نیاز نبندیم که آرزوی پرواز بیشتر می کند
راز عشق در خود هرکس است فقط باید کمی جستجو کرد...

شما بدون تسلط به خود نمی توانید فاتح دیگران باشید

posted by عروسک سنگ صبور at 8:26 AM 0 comments

Saturday, July 16, 2005

خدا


چقدر برام توی اون لحضه عجیب بود
زیادی آدم خوبیه
واقعا خوبه
مهربونه،دروغ نمی گه،دست به خیره، با زیر دستیاش کلی مهربونه
به خانوادش مخصوصاً مادرش کلی احترام می زاره
اصول رفتاری یک جنتلمن واقعی رو خوب می دونه
انقدر خوب و انرژی مثبته که اصلا حس نمی کنی یه تازه وارده
اما دیروز یه حرفی زد که کلی به فکر فرو بردم
راجع به یه موضوعی حرف می زدیم
یهو حرف خدا پیش اومد
وقتی حرفهای من تموم شد با یه لبخند خوشگل گفت
این یعنی که تو به خدا اعتقاد داری؟؟؟
دفعه چندمی بود که اینو می گفت
اینبار ازش پرسیدم آره خوب خیلی زیاد چطور مگه ؟ مگه تو به خدا اعتقاد نداری؟
بهم گفت: نه!!!!
کلی تعجب کردم نمی دونم چرا
ازش پرسیدم چرا؟؟؟
گفت من به چیزی که نبینم اعتقاد ندارم
گیج شده بودم
گفتم یعنی برای قبول هرچی توی زندگی باید حتماً اونو ببینی؟؟؟
باز لبخند زد و گفت خدا یه مفهموم انتزاعیه
God and religion are like opiom in people's life...
اولش باورم نشد آدم به این خوبی به خدا اعتقاد نداشته باشه
اما بعد که کمی فکر کردم دیدم
برای خوب بودن همیشه آدم به دستاویز نیاز نداره
خیلی زیادن آدمهای خوبی که به خدایی اعتقاد ندارن اما واقعا خوبن
و چه زیادن که به قول خودشون عمیقاً به خدا اعتقاد دارن و به راحتی آدم می کشن
اما من توی دل خودم نمی تونم خدا رو انکار کنم
با هم پیوند خوردیم
جوابی برای ردش ندارم حتی اگه نبینمش
خدای من درون خودمه
حسش می کنم حتی اگه با چشمام نبینمش
از کجا معلوم که این چیزایی که با چشم می بینم واقعین...

posted by عروسک سنگ صبور at 10:20 AM 0 comments

Wednesday, July 13, 2005

شل سیلوراستاین


باز دوباره رفتم توی کتاب فروشی و عین همیشه زودی سراغ کتابهای کودکان
عین همیشه یه عالمه کتاب جیبی برداشتم و از ذوقم در حال راه رفتن و قدم زدن شروع کردم
بعد این شعر سیلور استاین انقدر به نظرم قشنگ اومد که تصمیم گرفتم اینجا بنویسم
با اینکه اسمش نویسنده کودکانه اما شعرهاش و نوشته هاش بدرد همه سنی می خوره


So Good To So Bad So Good To So Bad
It went from so good...to so bad...so soon
So good, to so bad, so soon
But nobody told me, so I never knew
It goes from so good, to so bad, so soon
It went from sunshine...to shade...to rain
It went from passion...to pleasure...to pain
From singing sweet love songs, to cryin'
the blues
So good...to so bad...so soon
It started with words like forever
And went from always, to sometimes, to never
From give me some lovin'...to give me some room
So good...to so bad...so soon
It went from so good...to so bad...so soon
So good, to so bad, so soon
But nobody told me, so I never knew
It goes from so good, to so bad, so soon
So good, to so bad, so soon.


از خیلی خوب به خیلی بد
خیلی خوب ... خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود .
هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم
که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد .
آفتاب ... تبدیل شد به سایه ، به باران
شور و شوق .. تبدیل شد به لذت ، به درد
ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرود های غم انگیز
خیلی زود .
با تا ابد شروع شد
و ابد تبدیل شد به گاهی ، به هیچ وقت
و مرا دوست داشته باش تبدیل شد به جایی هم در

قلبت برای من در نظر بگیر
خیلی زود .
خیلی خوب .. زود تر از آنچه فکر می کردیم

تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود .
اگر هیچ کس به تو نگفته باشد ف حالا دیگر باید بدانی
که خیلی خوب خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد .
خیلی زود .


posted by عروسک سنگ صبور at 9:41 AM 0 comments

Monday, July 11, 2005

باز برگشتم

دیروز بعد حرفهای نگین کمی عمیق تر به خودم تو آیینه نگاه کردم
بعد یه لبخند قدیمی که توی صورتم گمش کرده بودم اومد روی لبام
آخه یاد حرفهای نگین افتادم
نگین بهم گفت: خیلی برات خوشحالم
دوباره شدی همون تبسم قبلی
بااینکه پوستت سوخته و برنزه ای اما برق می زنه
زیر پوستت بدون آرایش بازم برق خاص شادابی و شیطنته
دوباره باز می خندی
دیگه نسبت به همه چی گارد نداری
دیگه مثل قبل عصبی و شکاک نیستی
خدا رو شکر
دیگه بعد از این همه سال به جایی رسیده بودی که انگار نمی شناختمت
حتی سعی کردم نبینمت
نمی خواستم اون تبسمی که برای خودم ساخته بودم،می شناختمش رو با این تبسم ویرونش کنم
حتی شهریار می گفت این تبسم نیست نمی تونم تحملش کنم تبسم چی شده؟!!!
باورم نمی شد که یه آدم مثل امید بیاد و این جوری بدون هیچ چی این طوری ویرونت کنه
باورم نمی شه نمی دونم چرا اما اون نابودت کرد
خواست تموم عقده هاش تموم کمبوداشو سر تو خالی کنه
اما چون ذاتش بده چون ذاتا پلیده آخرش به هیچ جا نمی رسه
اما تو باز برگشتی به خودت
خدا خیلی دوست داشته ...
خوشحال به خودم نگاه کردم
به صورتی بدون آرایش
بدون هیچ خط و خطوطی
پر از زندگی
عین حرف کامیار
تبسم یعنی زندگی
این دختر یعنی زندگی
لبخند زدم و زیر لب با یه شادی زیر پوستی گفتم
تبسم خانم خوش اومدی منتظر برگشتت بودم
می دونستم باز بلند می شی
حالا حتی جای زخمم هم خوب شده
دیگه تنها چیزی که مهمه اینه که
خدا انقدر دوستم داشت که از یه مهلکه بزرگ که با عشق اشتباه شده بود نجاتم داد
شرایط الانم حتی اگر زود گذر هم باشه عالیه
چون دوباره با یه زندگی نرمال با آدمهای نرمال با یه هدیه از خدا که حرف نداره
به زندگی برگشتم...

posted by عروسک سنگ صبور at 8:34 AM 0 comments

Saturday, July 09, 2005

یه آدم معمولی


اگه خوبه
اگه دوست داشتنیه
فقط و فقط برای اینه که خودشه
فیلم بازی نمی کنه
سعی نمی کنه خودشو قایم کنه
همینیه که هست
همین خوب و دوست داشتنیش می کنه
همین خودش بودن باعث می شه آدم دلش براش تنگ شه
یه آدمه نرماله
بی عقده
بدون لایه های لزج که دلت رو بهم بزنه

posted by عروسک سنگ صبور at 8:37 AM 0 comments

Wednesday, July 06, 2005

solder of fortune




Solder of fortune-Deep Purple

Every body has a price...
How much is yours?!!!
It Seems every bodys are just solder of fortune
Even Lovers...
How much is yours...
Let me Know the play




posted by عروسک سنگ صبور at 10:52 AM 0 comments

Tuesday, July 05, 2005

چرخ


چه زود جای آدمهاعوض می شه
چه زود چرخ می چرخه
فقط کاشکی بقیه هم می فهمیدن جایی که الان نشستن رو قبلترش کی نشسته بوده!


posted by عروسک سنگ صبور at 4:06 PM 0 comments

Monday, July 04, 2005

برف


کسی یه جایی پر از برف سراغ نداره؟!!!
باید کله امو بکنم توی برف
نه برای قایم شدن ها...
برای اینکه واقعا مغزم داغ شده
احتیاج به یه توده سرما دارم
می خوام فریزش کنم
اینجوری آلودگیهاشم از بین می ره!
دچار ورم مغزی شدم
فکر کنم به یه فرمت احتیاج دارم!


posted by عروسک سنگ صبور at 11:44 AM 0 comments