عروسک سنگ صبور

Thursday, November 24, 2005

چه چیزا...


امروز صبح توی بانک یه آقاهه که درست مثل انسانهای ماقبل تاریخ بود(یعنی صورتش پر از ریش اونم از نوع چرکش...)کلی هم مدل حزب الهی اونم از نوعی که حتی می ترسیدی نگاش کنی ، بسی باعث تعجب من شد...

sexy for him آقاهه به خودش ادکلن
رو زده بود.... فکر کن!!!!!!! Victoria secretمال کارخونه

posted by عروسک سنگ صبور at 10:03 AM 0 comments

Tuesday, November 22, 2005

...


دلم از خیلی روزا با کسی نیست...

posted by عروسک سنگ صبور at 2:48 PM 0 comments

Saturday, November 19, 2005

دردل های روزانه من


من،
سكوت،
تنهايي،
شب،
ياد تو،
صداي تو،
...
هر روز كه ميگذره ،
احساس ميكنم،
هم يه قدم بهت نزديك ميشم،
هم يه قدم ازت دور ميشم،
ولي،
من،
سكوت،
تنهايي،
شب،
تو،
هميشه،
با هم ،
هستيم...
از سخنان دلم که به تو بگويم
شاعر هرگز نبودم
و نه عاشق ...
ديوانه ای گمگشته
ره گذر اين زمانه
سر آنجام به گفتن در آمدم ...
اما حیف که نیستی و بشنوی
هیچ باورم نمی شه که باز هم گاهی دلم برات تنگ شه
هیچ باورم نمی شه که شنیدن از تو باز ناراحتم کنه
خدایا تو شاهدی که بر من چه گذشت
باز این چه موجی است که سوی من می آد؟؟؟
نگاه کن
همين گوشه ...
اين گوشه رو ميگم ، کجا رو نگاه ميکنی ؟
همين گوشه از دلم که نشسته ای
تاريک شده ... ،
همين گوشه از دلم به اندازه ی ، به اندازه ی ، ... ، به اندازه چی بگم اخه ؟
اهان ، به اندازه ی تمام وجودت
به خاطر نبودنت ،
تنگ شده ...
دلم گرفته !!!
صدای خيس بارون رو ميشنوی؟
آسمون دلش گرفته...آسمون داره اشک می ريزه... .
دل خيس آسمون داد ميزنه : ” کجايی پس؟ “
انگار آسمون هم انتظار ميکشه...آسمون داره گريه ميکنه...
درست مثل من... .
اما خوب که فکر می کنم منتظرت نیستم
انتظارم فقط و فقط اینه که بدونی که برمن چه گذشت و با من چه کردی
انتظارم فقط اینه که ببینم که روزی متوجه اشتباهت بشی
از رفتنت بیشتر از یکسال گذشت....



posted by عروسک سنگ صبور at 10:18 AM 0 comments

Monday, November 14, 2005

نگاهم کن


کاش فقط چند دقیقه ای از دست نگاهم نمی گریختی تا لحظه ای از پشت شهر چشمهایت وارد دروازه تنت می شدم
کاش فقط لحظه ای از من این حق را نمی گرفتی تا معجزات پنهان چشمهایت را ببینم
می دانم که می دانی
برای همین از زیر شلاقم نگاهم می گریزی
برای همین مجوز ورود به شهر چشمانت را نمی دهی
اما کاش می دانستی که من در پس نگاهم در نگاهت فقط در جستجوی لحظه حالم
چرا که می دانم لحظه ها همانند قطره های آب از بر دستانم می ریزند و من توان نگه داشتنشان را ندارم
پس بیا برای لحظه ای با من باش
فکر می کنی زیاد می خواهم؟
نگاهم کن آتشی در این پشت نخفته
شاید این بار به جای تمام جمله ها و کلمات خوب دنیا توانستم با نگاهی به تو بگویم که من از تو چه می خواهم و بدانی من به دنبال میراثی از اینجا نیستم
نگاهم کن...

posted by عروسک سنگ صبور at 1:45 PM 0 comments

Tuesday, November 08, 2005

بارون از پشت پنجره



وای که چه هوایی شده
و این یک شکنجه بزرگه که توی طبقه هفتم پشت پنجره نشسته باشی و بارون بباره
تو هم منظره بی نظیز کوهها و مه رو ببینی
و نتونی بری زیر بارون بچرخی
جیغ بکشی
راه بری
نفس بکشی
مجبور باشی که کار کنی اونم کارای احمقانه
فکر کنم اگر برم زیر بارون امروز اگه همین طوری که داره می باره ، بباره
منم جیغ بکشم و واسه خودم بچرخم
کلی احساس خوشبختی کنم!
الانم به این فکر می کنم که همه گرد و غبار های احمقانه رو از همین بالا بریزم پایین و جای هی غر زدن به این فکر کنم که خوشبختی چیزی جز احساس درونی ما نیست....

posted by عروسک سنگ صبور at 1:34 PM 0 comments

Sunday, November 06, 2005

یه قصه کوچولو


دخترک با تردید روبروی پسرک نشسته بود
بیرون بارون می بارید
از همون بارون هایی که دوست داشت
از همون بارون هایی که دلش پر میزد تا بره زیرش راه بره
اما دست تقدیر نشونده بودش روبروی یه پسرکی که خودشم باورش نمی شد
پسرکی که یه روزی چقدر دلش می خواست نگاهش رو از آن خودش کنه
پسرکی که کلی دلش می خواست یه روزی مال اون باشه
حالا اونجا روبروش نشسته بود
دنیای عجیبیه...خیلی عجیب
پسرک دوست داشتنی قصه من
یه روزی روزگاری مثل خیلی پسرکهای دیگه بود
درد اون اما از جنس من و تو نبود و نیست
پسرک قصه من تو یه شب بارونی مثل دیشب
با ماشین می افته توی یه دره عمیق
بیشتر از یکسال می گذره
همه می گفتن مرده
اما باباهه مگه می تونست پاره تنش رو زیر خاک ببینه
همه کاری کرد همه کاری
پسرک زنده موند...با معجزه پول...با لطف خدا
اما قصه همین چا تموم نشد
بعد اون یکسال سخت دردا اومدن سراغش
هی مرفین...هی مسکن...دست آخرم نمی دونم هروئین از کجا
پسرک قصه ما حتی می خواست خودشو بکشه
می گفت چرا به زور نگهم داشتید...
اما اون موند یا برای دعای مادر و پدرش یا چیزی که ما ازش خبر نداریم
خون پسرک رو کامل عوض کردن
اما حالا هروئین جاشو داده به کوکائین
پسرک قصه من به قول بعضی ها تعطیله تعطیل بود
وقتی یه جا میدیدش حرف نمی زد آروم و قرار نداشت هی می خواست فرار کنه
از کی به کجا؟؟؟؟؟؟خودش می دونه
دخترک قصه من اما دلش برای پسرک مظلوم سوخت
برای خودش که بیگناه اینجوری شد
نه دنبال پول و ماشینش عین بقیه
اما پسرک نگاشم نکرد...
زمان گذشت و همه چی فراموش شد
یه جای پرت دنیا باز اینا کنار هم اومدن
ایندفعه پسرک عوض شده بود
حرف می زد می رقصید می گفتن خوب شده...
خودش اومد سراغ دخترک
انگاری توی دل دخترک پر شده بود از پروانه های رنگی
اما دیشب....
توی اون شب بارونی قشنگ
دخترک بود و پسرک
زیر یه نور قشنگ
دخترک دست می کشید روی جای زخمهای پسرک
انگاری با دست کشیدن می تونست درد کهنه شونو حس کنه
بعد حرف زدن درد و دل کردن
بعدش...
پسرک یواش یواش یه جوری شد
بعد رفت سراغ کمدش و یه پایپ در آورد
دنیا دور سر دخترک می چرخید باورش نمی شد
همه اون حرفها فقط یه مشت حرف بود
پسرک هنوزم اسیر بود
اونی که می خواستش هنوزم همون آدم قدیم بود
شب توی بارون که داشت بر می گشت
سر یکی از چهارراههای همین تهران خودمون
چندتا پسر جوون رو دید زیر بارون شدید
تلو تالو می خوردن حیوونکی ها
داشتن می لرزیدن و التماس می کردن
اونام معتاد بودن
دخترک قصه من با خودش فکر کرد که یه معتاد همیشه معتاده
فقط فرقشون توی پولداری و بی پولیشونه
پولدارترا کمتر به چشم می آن
جای هروئین کوکائین مصرف می کنن
فکرم می کنن که هروقت که بخوان رها می شن
غافل از اینکه اعتیاد وقتی روانی شد رهایی ازش تقریبا محاله
معتادها همشون یه هدف عالی تو زندگی دارن
اونم ترکه اعتیاده...
دخترک هنوزم زیر بارون حیروون می چرخه و فکر می کنه
نمی دونه با پسرک دوست داشتنی که دلش براش می سوزه چی کار کنه...

posted by عروسک سنگ صبور at 2:46 PM 0 comments