عروسک سنگ صبور
Monday, February 28, 2005
دلتنگي
دلم به اندازه دل تمام تنهايي ها گرفته و من به اندازه تمام روزهاي خوش گذشته دوست دارم گريه كنم
بيش از هر چيز احساس دلتنگي در سرزمين روحم موج مي زند
با يرقان دقايق مي سازم
درد من را واژه ها دوا نمي كنند!
Sunday, February 27, 2005
task of love
task
بابا
اولين وظيفه عشق گوش كردن به معشوقه!
Friday, February 25, 2005
عيد
چقدر دلم مي خواست مثل قديما نزديك عيد شوق و ذوق داشتم
اما انگار با نزديك شدن به عيد هي كلافه تر مي شم
Monday, February 21, 2005
ظاهر
هرچي كه بزرگتر مي شي و بيشتر مي فهمي
بيشتر به اين نتيجه مي رسي كه زندگي و برنامه هاش براي تو ،از تو يه پله جلوترند.
هرچي بزرگتر مي شي بيشتر مي بيني كه همه با اون چيزي كه تو فكر مي كني يه كمكي فرق دارند.
خدايا شكرت
واقعا شكرت كه ظاهر آدمها باطن اونها رو پوشونده
آخه با ديدن باطن آدمها حتي عزيزات هم غير قابل تحمل مي شن!
Sunday, February 20, 2005
شام غريبان
در شب شام غريبان حسين بنگر چه غريبانه به سوگ رفتنت نشستم!
شام غريبان است و دلهاي خوابيده هم كمي براي گريه كردن دلتنگند
عجيب حسي است
دل شكسته
هيچ كس نمي تونه به دلش ياد بده كه نشكنه
اما من لااقل يادش دادم كه وقتي كه شكست با لبه تيزش دست اوني كه شكستتش رو نبره!
Friday, February 18, 2005
روزهاي ابري
شايد روزي كه مسلمونهاي ايراني براي جدا كردن مسير شيعه ها از عرب ها مراسم عاشورايي رو در ايران به راه انداختند نمي دانستند كه روزي مي رسد كه حتي در خون و رگ آدمهايي كه به صراحت مي گويند كه مسلماني چيست هم لرزه مي آفرينند چرا كه حسين براي ما ايراني ها يعني جدايي از اعراب!
اعرابي كه خواستند ايراني ها را با تمام تمدن و پيشرفتشان به زير سلطه خود آورند غافل از اينكه ايرانيان با تمدن جز راه شيعه كه از عشيره محمد بود سر به زير نياوردند!
باشد كه اين روزها غم مان را در سايه حسين با اشكي بشوريم
Thursday, February 17, 2005
بدون شرح
Monday, February 14, 2005
Happy valentine
friends are like stars...
you do not ALWAYS see them but you know they are always there.
Happy Happy Valentine's day 2 all lovers
Saturday, February 12, 2005
بازم از عشق
شكپير مي گه:
وقتي فكر مي كني كه هيچ كسي دوست نداره،كسي هست كه برات مي ميره!
و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
Tuesday, February 08, 2005
از دست عزيزان گله اي نيست
بازم برف
كي امسال آرزو كرده اينهمه برف بباره؟!
دارم با خودم فكر مي كنم كه چقدر از بچگي دور شدم
اينقدر كه براي درست كردن يه آدم برفي هنوزم دارم با خودم فكر مي كنم
شايدم نگاه كردن به آدم برفي هايي كه بقيه درست كردند
اونم از پشت شيشه ماشيني كه شيشه هاش بخار كردند و داره ليز مي خوره جذاب تر باشه!
فكر كنم فرق دنياي بچگي و بزرگي هم تو همينه
بزرگترها عادت م كنن كه همه چي رو از پشت شيشه ها نگاه كنن
بدبين ترها هم كه شيشه هاش بيشتر بخار كرده!
اما براي بچه ها شيشه بي معنيه
Saturday, February 05, 2005
برف
برف كه مي آد آدم كمتر از موقعي كه بارون مي باره دلش مي گيره
برف كه مي آد برعكس بارون كه آدمو ياد غصه هاش مي اندازه ،آدم ياد بچگي هاش مي افته
برف كه مي آد يهو ياد برف بازي و روزاي خوش بچگي يادت مي آد
اما بارون اكثر اوقات مال روزاي دلتنگي
اما برف آدمو ياد گل نرگس هم مي اندازه!
گاهي هم ياد بچه كوچولويي كه با دستاي يخ كرده پشت شيشه ماشين التماس مي كنه كه ازش گل بخري!
بچگي هم عالمي داره
يه سري ها چه جوري بچگي م كنن و يه سري چه جوري مي خوان ازش فرار كنن!
Thursday, February 03, 2005
قصه من و تو
وقتي كه براي نخستين بار ،ما همديگر را ديديم ،زياد نسبت بهم بيگانه نبوديم .
يك حس عجيب
يه حس پنهان
شبيه به حس بلوغ كه زير پوستمان مي لغزيد.
گرچه سني از او گذشته بود اما هنوز سر از عصيان بر نداشته بود اما
تازه از زنداني به نام عشق رها شده بود و تازه تر از بستر نقاهت عشق كهنه اش برخاسته بود
و من همچنان ساده دل و خام طمع به دنبال عشق مي گشتم و پيش خود مي پنداشتم كه گمشده ام را در وجود او خواهم يافت،اما حيف كه در اشتباه بودم.
آشنايي ما با دوستي نزديك آغاز شد و در دوستي دوري باقي ماند ، زيرا عشق براي ما
دو چيز متفاوت بود و به قول او شايد تعريف ما از عشق متفاوت تر.اما از همه
جالب تر اينكه من و او در عشق از دو راه مختلف مي رفتيم.
من در عشق تخدير و تسكين و در عين حال هيجان و التهاب مي خواستم تا زندگي ام را از ركود و ملال بيرون آورم و اما او در عشق آرامش مي خواست تا جسم و جانش را تسكين دهد و اعصابش را براي كار و ادامه زندگي آماده كند.بنابراين آنچه كه ممكن بود دلهاي ما را خيلي بهم نزديك كند،ما را از هم دورتر ساخت حتي دورتر از هنگامي كه با هم آشنا نبوديم!
بعد از آن ديگر او را نديدم جز گه گاهي در گذرگاهي پشت فرمان اتومبيل يا در جمع تولدي دوستانه و يا اتومبيلش را كه در جلوي خانه دوستي پارك شده!
وقتي آن شب در پشت فرمان اتومبيلش نگاهش كردم بنظرم كمي شكسته آمد و براي اولين بار تارهاي سپيد لاي موهايش بيشتر بنظرم رسيد
فروغ و شوق جوانيش تبديل به آرامش غم انگيز ميانسالي يا دهه 30 سالگي شده بود شايد هم اشتباه مي كنم اسمش را نبايد آرامش گذاشت!
نوعي حالت تسليم و رضا در او حس كردم حسي كه هرگز قبل از آن در او تجربه نكرده بودم حتي بنظرم تكيده تر رسيد.
در آن دقايق زودگذر و يا ثانيه هاي زودگذر دلم مي خواست همچون دو آشناي قديمي چند كلمه تعارف بين مان رد و بدل مي شد و مي توانستم به او بگويم كه گاهي در آيينه به خو بنگرد تا بداند چه به روزگار خود آورده آخر من عقيده دارم ذات آدمها قيافه هايشان را دستخوش تغيير مي كند و اما من روزي عاشقش بودم!
اينك با خود مي انديشم كه از آن عشق سوزان برايم جز خاطراتي كه با پاكن نارضايتي كمرنگش كرده ام چيزي باقي نمانده اما خوب است كه ياد گرفتم هرگز با كشيدن خطوط جاده ها نمي توان مسيرهايي كه يكي نيست را يكي كرد و دست آخر تنهايي مان بر ما غلبه مي كند!