عروسک سنگ صبور
Wednesday, August 31, 2005
:(
صبح ناشتا رفته بودم آزمایشگاه
بارون رو از پشت شیشه آزمایشگاه نگاه می کردم و لذت می بردم
توی افکار خودم قل می خوردم که یه خانم مسن با لبخند بهم گفت
سهراب می گه زندگی یعنی آب تنی در حوضچه اکنون
روز قشنگیه نه؟!!
منم گفتم آره خیلی
خیلی وقت بود که دلم می خواست بارون بباره
خانمه باز لبخند زد و گفت
کاش حالا که داره می باره و غبار هوا رو می شوره
دل خیلی ها رو هم می شست
بعد بلند شد و رفت
توی فکر حرفهاش و پیدا کردن یه ربط منطقی بودم که
اپراتور آزمایشگاه گفت
طفلک زن به این خوبی سرطان داره
خیلی هم وخیمه
زیاد زنده نمی مونه
یوهو یاد حرفاش افتادم
زندگی یعنی آبتنی در حوضچه اکنون!!!!!
Sunday, August 28, 2005
حسادت
حسادت آتیشیه که بیشتر خود حسود رو آتیش می زنه
حسرت عمقیه که انتها نداره
آتیشیه که حتی رفاقت ها حتی خویشاوندیها رو می سوزونه
و چه تلخه وقتی می بینی دوست صمیمیت به یه سطحی که حتی هنوز عمق نشده حسادت می کنه
چه تلخه وقتی می بینی کسایی که براشون دل می سوزونی
چه بی رحمانه موقع قضاوت از سر بی رحمی همه چی تو رو زیر سوال می برن
حسادت مثل طنابیه که وقتی دورت بپیچه هرچی بیشتر تقلا کنی محکمتر می شه
اما واقعا کدوم آدم حسودی به جای بهتری از کسی که مورد حسدش رسیده؟؟؟
Saturday, August 27, 2005
time and love
By Love,Time is forgotten
and By Time Love is forgotten...
I believe it now
No Love lasts for ever
No Love...
No matter what others say or do
the only important thing is...
life is going on
Sunday, August 21, 2005
این روزها
این روزها اهلی ها هم هوای رفتن به جای بهتر به سرشان زده
گذشت آن هنگامی که آسمان کوچ مختص آنهایی بود که بالی برای پریدن داشتند
این روزها همه در پی فرصتی ، لحظه ای ، مکانی برای کوچند
و حتی به این فکر نمی کنن که شاید چشمی یا دلی برایشان بتپد!
Only Trying To Have Fun
Only Trying To Have Fun
Wednesday, August 17, 2005
زندگی چیز عجیبی است!
گاهی که دلم برای خودم تنگ می شود
به پستوی کودکیم سرک می کشم
انگار تمام آدم بزرگهای دنیا
تنها ما̾من امنشان همین پستوی کودکیست
می روم گشتی در خاطرات می زنم
غبار روبی می کنم حتی آدمهای خاکستری را که با آنها بزرگ شدم
در آیینه جووانیم می نگرم که چه زود پیر شدیم
زیادی زندگی کردیم
زیاده قربانت خدایم
یاد آرمانهایم که می افتم
به پستوی نوجوانی می روم
چه شعارها که ندادیم چه آرزوها که نکردیم
رنگ آرزوها هم با گذشت زمان می گذرد
چیز عجیبی است این زمان که با آن همه چی بدست فراموشی می رود
چیز عجیبی است این زمان که گاهی ما را نیز با خود می برد
نمی دانم شاید بعدها که به پستوی جووانیم سرک کشم
باز با خود بگویم
زندگی چیز عجیبی است
زیاده قربانت خدایم...
Tuesday, August 16, 2005
عشق خواهر و برادری
دیروز یکی از قشنگترین و غم انگیز ترین صحنه های زندگیمو دیدم
کنار یکی از چهارراههای تهران خودمون
نزدیکای نیمه شب
یه دختر و پسر حدود 13-14 ساله
که دختره کوچیکتر و پسره بزرگتر بود
کنار هم نشسته بودن
پسرک با یه دنیا عشق که تو چشاش بود به خواهرکش نگاه می کرد
با یه دست ، دست نوازش می کشید روی سر خواهرکش
و با اون یکی دست داشت با یه لاک ارزون قیمت
از همونایی که بساطی های کنار خیابون می فروشن دست خواهرشو لاک می زد
خواهره هم با عشق بچه گونش با شادی و هیجانی که تو چشاش موج می زد
انگار که دنیا رو بهش داده باشن دستای کثیف و خسته شو از کار کردن کنار خیابون
که با فال و گل فروختن عین دست کارگرایی که سالهاست کار می کنن پینه بسته بود،نگاه می کرد
یوهو انقدر دلم گرفت
انقدر که قلبم درد گرفت
هم از قشنگی این صحنه هم از غم انگیزیش
خدایا قربون کرمت
که هنوزم دل خیلی ها مثل ما به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرند...
کاش می شد خانه ای ساخت از بلور برای همه بچه هایی که حتی نردبانی از رویا برای بالا رفتن از کاخ آرزوها ندارند...
Monday, August 15, 2005
همینجوری
نه بلدم برات شعر بگم
نه بلدم برات مولانا و شمس بخونم
نه بلدم برات عشوه بیام
نه می تونم برات ناز کنم
نه می تونم با کسی ببینمت
اما می تونم کلی دوست داشته باشم
فقط و فقط برای اون چیزی که هستی
نه برای اون چیزی که داری
که من تو رو فقط و فقط برای دوست داشتنت دوست دارم
دوست دارم
نه بیشتر نه کمتر
Sunday, August 14, 2005
شب آرزوها
دیشب 13 آگوست شب آرزوها بود...
اینو یه دوست گل از اروپا به من گفت
اونا عقیده دارن که توی این شب هر آرزویی که کنی خدا برآوردش می کنه
اما من واقعا انگاری که هل شده باشما اصلا نتونستم آرزو کنم
جز سلامتی برا خانواده ام...
عین کسی که بهش بگن فقط یه شب زنده ای ها
خوب اون طفلکم مطمئناً هیچ کاری نمی تونه بکنه!
و اما یه چیز دیگه
غیر از این جریان 13 آگوست توی وبلاگ پیشگو هم یه چیز مشابهی اما مربوط به خودمون به اسم شب لیلةالرغایب نوشته شده بود که جالب بود و من تا حالا نشنیده بودم
Wednesday, August 10, 2005
A Great Mix
A Great Mix
Tuesday, August 09, 2005
دیرکرد
18 سالم شد
یه روزی می گفتم می شه برم دانشگاه
رفتم دانشگاه
یه روزی می گفتم می شه ماشین داشته باشم
ماشین دار شدم
یه روزی می گفتم می شه دستم تو جیب خودم باشه
اینم شد
هرچی و خواستم دیر یا زود بهش رسیدم
آخریش رو خودمم از یاد برده بودم که یه روزی از خدا خواسته بودم
نمی دونم
هرکسی تا آخر زندگیش دیر یا زود به هرچی که بخواد آرزوش باشه می رسه
دیر یا زود
اما گاهی این رسیدنها خیلی دیره
انقدر که طعمش از یاد می ره
یه سری چیزا تا جوونی به دردت می خوره
دیر که بشه لذتی نداره
داره؟؟؟
Sunday, August 07, 2005
یه جمله روی یه برد
دیشب افشین روی یک کاغذ روی برد لوت و پوت نوشته بود:
عشق یعنی از یاد بردن همه اسمها...
Saturday, August 06, 2005
راه یک عشق موفق
نگین ازم پرسید کاش بشه از اونایی که عشق های موفق داشتن و به هم رسیدن آمار بگیریم که چی کار کردن؟؟؟اما هرچی فکر کردیم کسی و که این شرایط رو داشته باشه پیدا نگردیم>!!!
اونایی که ما می شناسیم اغلب یا شاید بشه گفت بیشترشون
آدمهایین که سخت و سخت همدیگرو دوست داشتن و برای رسیدن به هم همه کاری کردن
اما حالا که به هم رسیدن
سخت و سخت تلاش می کنن تا یه راهی برای رها شدن پیدا کنن!!!!
خوب شایدم راه عشق موفق مسیر انحرافی داره!!!!
Wednesday, August 03, 2005
confess
مدفون در زیر لایه های پوست
در زیر و بر لایه های لزج حس های پوسیده
اسطوره ای به نام مرد
و دهانی به وسعت تمام دنیا فریاد می زند
هرگز کسی را اینگونه نخواسته ام
Confess : I can NOT live with him nether without him...Thats the problem
Monday, August 01, 2005
یه کلام با خدا
وقتی بحث خوشی و خوشبختیه چه زود همه کاخها خراب می شن
اما وقتی پای بدبختی میاد وسط
انگار تمام درهای آسمون که هیچی
هرچی در اظطراری هم هست به روی آدم بدبخت وا می شه!
خیلی از این آدمهای بدبخت دوربرمونن
شایدم گاهی شامل حال خودمون بشه
چرخ زندگیه دیگه می چرخه
حالا یکی از این بدبختها یکی از عزیزهای منه
یکی که خیلی دوسش دارم
مثل یه خواهر
شایدم بیشتر
خدایا بیشتر از هر وقت بهت احتیاج دارم
چی کار کنم؟؟؟
برات واسطه بفرستم ؟؟؟ تورو به جون این ،به جون اون به خاطر فلانی؟؟؟
واقعا نمی شه بی واسطه ازت بخوام؟؟؟
پیش خدا رفتن هم پارتی بازیه آخه؟؟؟
خدایا اهل معامله چی هستی؟؟؟
چند سال از عمرم رو بدم حاضری برش گردونی؟
شاید چرخت چرخید
کار توست دیگه کی می دونه
شاید اگه برگرده یهو چرخ بگرده و دوره خوشبختیش شروع شه
طفلک از 24 سال زندگی جز بدبختی چیزی نفهمید
به اون خداییت قسم انصاف نیست
که یکی حتی ندونه طعم خوشبختی چیه فقط توی زندگی دیگران نگاش کنه
یه تصویر انتزاعی بر اساس دیده هاش از اون بسازه
به خداییت قسم که انصاف نیست!
یه نگاهی ، یه گوشه چشمی ، یه صدقه سری
یکی این گوشه دنیا تو یه بیمارستان پرت بهت نیاز داره
نزار تو خداییت شک کنم