عروسک سنگ صبور
Saturday, May 18, 2013
Final chapter- The End
"به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت ، از قصدِ آمدنش ، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت ، به گوشِ احساسِ من ، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد ، دستم را فشرد و رفت
...
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر ، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه ، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن ، برای شروعهای تازه ، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ ، آدمهای تلخ ، روزهای تلخ ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران ، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت"
عجیب منو به فکر فرو برد، چقدر باهاش همزاد پنداری کردم، چقدر فضاش برای من آشناست.
می دونید رابطه های انسانی خیلی هم پیچیده نیستن، ما واقعا پیچیده اش می کنیم، لااقل از یک زمانی به بعد تو زندگیمون یاد می گیریم که گره ها و باگ های خودمون و کسی که باهاش توی رابطه هستيد کجاست و دیگه این هنر رابطه است که بشه کنترلش کرد.
مهم نیست رابطه ها چطورن، عاشقونه، اشتباه، فان، سوء تفاهم، دوستی، جنسی و... بالاخره یک چرایی پشتش هست که چرا اومدیم، چرا اومده و چرا خواهیم رفت.
این پست منحصرا" مربوط به رابطه آخرم و سنگ صبورمه، دیگه اینجا از روزمرگی هام و درد دل برای سنگ صبورم نخواهم نوشت، شاید جای دیگه ای ... جایی که بدونم کسی نمی خونه.
رابطه ما عجیب شروع شد و عجیب تر به پایان رسید، رابطه بسیار خوبی بود و هر طور که بخوام خودم یا دیگران رو گول بزنم که ایراد داشته، نداشته. رابطه ما یک رابطه دوست محور بود، من منحصرا می تونستم وقتی می خوام به کسی معرفیش کنم، بگم دوستم، رفیقم، یارم، آقای ایکس!
دنیای ما خلاصه بود توی قهوه های روزگارمون در کنار هم، حرف، ایدئولوژی هامون، کار، استرس و "ما"...
به قول آقای ایکس ما در رابطه مون از قُوت هامون استفاده کردیم و حداکثر لذت رو بردیم و ضعف ها رو کنار گذاشتیم. شیرینه نه؟ اما اینکه واقعا به این شیرینی بود خودش سواله!
من اسمشو می زارم اشتباه شیرین.
چرا؟!
معلومه انقدرها هم سخت نبود که بشه آخر قصه رو به همین شکل حدس زد، اما شیرینیِ شیرینش باعث شد که دلیل دَوامش بشه.
هر دو به اندازه هم مقصر بودیم و هستیم، اما این نَفی کننده این نیست که این رابطه به طور قطع بهترین و به یاد موندنی ترین رابطه زندگیم باشه.
از دنیای روشنفکری، فمینیستی، جو حاکم در فضای مجازی که بگذریم و پا روی زمین بزاریم به قول خارجی ها دان تو دِ اِرس، آقای ایکس یک مرد آروم، نجیب، هندسام، دست و دلباز، مهربون و محافظه کار بودو هست، و من یک زن پر سرو صدا، مورد توجه، جذاب، ریسکی و قدرتمند ( در ابعاد خودم) هستم، این میکس جالبه اما کافی نیست.
درست عین عنصرهای وجودمون خاک و آب می تونستیم مکمل هم باشیم اما تا کی و کجا؟!!
خیلی به این فکر کردم که برای رابطه دوست مدارم، و برای مرد بینطیری مثل آقای ایکس بجنگم و کنار نرم اما پرده های ابهام زمانی از جلوی چشمام کنار رفت که برای آخرین بار روبروی هم نشستیم و قهوه خوردیم... برام از چرا اومدنش و چرا رفتنش گفت، ساده و صمیمی!!! اما تنها این نبود...
هر دو می دونستیم چرا روبه روی هم نشستیم، از من اصرار برای برگشت و از اون بهانه برای نه گفتن، تا اینجاش اوکی بود، یه جورایی حق هم بهش می دادم، من هم اشتباهاتی کرده بودم که دنیای مردونه اش رو ریخته بودم به هم، اما وقتی از دروغ استفاده کرد خلع صلاح شدم.
وقتی دیدیم به جای اینکه برام یک دلیل محکم مردونه بیاره، داره به دروغ، اتفاقی که ماهای قبل افتاده بود رو ناشیانه به اون شب آخر نسبت می ده و من به وضوح یادمه قضیه مال کی بوده و من چی گفتم و حتي چرا و بدتر از اون وقتی اشتیاق برای برگشتن رو در من می بینه و حِس زیر پوستیم نسبت به خودش رو ،از یک رقیب ( خیالی یا واقعی) حرف می زنه اونم وقتی اتهام من اینه که مشکوک به خیانت کردن در آینده ام، اما این بد نیست که اون...، تنها باعث شد که اول ازش بدم بیاد، با گریه تمام مسیر جاده سلامتی تا ماشینم رو بدوم کاری که هرگز تو عمرم نکردم، و ساعت ها تو خیابونا پرسه بزنم تا به این نتیجه برسم همچین آدمی لیاقت اشک هامو نداره...
بعد یک مرور کوچولو... خودت خواستی ها، بعدا گله نکنی، فحش ندیا.... رَوِِشش ، روش مردونه ای نبود... روش رفاقتی و دوست محوری نبود، کندن هم آداب خودش رو داره و من به این می گم
"باگ"
شاید سالها بعد روزی بفهمم که ای وای این روزهای آخر در زندگیش چه مشکلاتی بوده یا چه دلایل اصلی وجود داشته که حتی از آدم روراست و صادقی مثل اون یک مرد غیراخلاقی بسازه برای خداحافظی، اما اونچه در ذهن من از او، اوی دوست داشتنی من باقی موند، خیلی بده.
زخم باقی مونده زِشته، دلم نمی خواد نگاهش کنم، دلم نمی خواد تن به وقت گذرونی با آدم های بی خود و بی ربط بدم که یادم بره دردم... نه من این نیستم، لااقل خود آقای ایکس کلی تلاش کرد که منِ الانو بسازه....
دلم تنگ می شه، بهانه می گیره، زندگی عاطفی ام یک mess واقعیه اما من واقعا برای مَن شدن، برای از بین بردن باگ هام در دوسال گذشته خیلی تلاش کردم،نه حاضر نیستم به بادش بدم.
می مونه روزای تلخ... که می گذرن
می مونه آدم های تلخ... آدم من می آد، مگه خود آقای ایکس در برهوت زندگیم نیومد؟!!
پس تنها خوبی ها، شادی ها،روزها و شب های بی نظیر با هم بودن، رقصیدن ها، آواز خوندن ها، پیاده روی ها، خنده های از ته دل، سفرها، آغوش ها، بوسه ها و رفاقت بی نظیرش رو نگه می دارم برای روزهای مبادا، بدی ها و زشتی هاشو ، ناراحتی ها، دلگیری ها رو می ریزم توی آب دریا و همراهش دل و می زنم به دریا
یادم می مونه که:
"ديگر نمی تواند يکی مثل من پيدا کند ،
اين جمله بسيار بی معنی و چرند است . کسی که ...شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمی گردد . واضح است ، اگر مثل شما را می خواست که خودتان بوديد!
شهر باریک
آیدا احدیانی"
the end
Thursday, April 11, 2013
فال من
رابطه جديد، كار يا شروعي جديد!
چندين ماه از جدا شدنمون ميگذره، تو اين چند ماه از هم بيخبر نبوديم، حتي چندباري هم ديديم همو.
رابطه هاي عميق معمولاً تا چند وقت تركش هاش باقي مي مونه و به راحتي به دست فراموشي سپرده نميشه.
براي خيلي ها سواله كه چرا هنوز تنهام، چرا معاشرت نمي كنم، چرا تلفنم زنگ نمي خوره يا اس ام اسي برام نميآد
با اينكه آدم معاشرتي هستم و در جمع ها محور توجه چرا كمي دوري گزيدم،
اما جوابش خيلي ساده است.
عمق رابطه ها بعد از تموم شدنشون مشخص ميشه و اين مقايسه لعنتي!!!
مدام در حال مقايسه اي، پس بايد رها كني همه چيز و همه كس رو تا به وقتش
من هميشه به اين معتقدم كه بدترين و بهترين اتفاقات درست زماني مي افتن كه اصلا انتظارشو نداري
Sunday, March 31, 2013
حكايت همچنان باقي است
Tuesday, March 26, 2013
there are moments in our lives... let them go
امشب پُرم از ناراحتي، دلتنگي و دلخوري
توي اينجور موقع ها كه از نارحتي و عصبانيت ناخن مي جوم يا سكوت مي كنم يا كلن مي رم گُم و گور مي شم
اينبار اما هر بار خواستم گله اي كنم خودمو گذاشتم جاي اون، اشتباهاتم رو پذيرفتم، طبق عادت هميشگي اما چيزي رو كه دوست داشتم، رابطه اي كه آسون ساخته نشد رو نمي خواستم از دست بدم، اما مي خواستم غرور هردومون هم محفوظ بمونه. Deadline گذاشتم واسه خودم، واسه اون، برام مهم بود
با خودم گفتم مردا با ما زنا فرق دارن وقتي چيزي رو بپذيرن و قبول كنن واقعا مي رن، اولين بار گفتم تو ولنتاين يه پالس ميدم، جوابش بد بود، خيلي بد، اصلا تمايلي نديدم، اصلا انگار رابطه اي كه به نظرم سخت به دست اومده بود واسه اون اونقدرا نبود كه اون بخوادش...
بعد از نگاه هر روزه اش دور شدم، باز هم بي تفاوت
بعد بهش زنگ زدم ، بهش گفتم با زبون خودم، اما باز بي نتيجه
آخرين تلاشم از حرف دلي بود كه فكر مي كردم محرمشه، اما اينبار انقدر جواب بدي گرفتم كه گفتم گور باباي deadline، گور باباي رابطه، گور باباي من كه ٥٠٪ رابطه ام، نمي خواد، اگه واسه اونم مهم بود اونم آدمي كه سخت به دست آوردش اونم كمي تلاش مي كرد...
شايد علت اينكه كه نتونستيم كنار هم بمونيم اين بود كه كلا تعريف هامون از دوست داشتن فرق داشت.
حضرت آقا حتي تلاشم رو نديد، نخواست ببينه، بنابراين همين جا، همين شب براي هميشه اين قصه تموم مي شه
(آن كه رفتني است به هيچ قيمتي نمي ماند، نمي تواني به چهارميخش بكشي، بگذار برود، اصرار نكن، پيش از آنكه غرورت را به باد بدهي از فكرت بيرونش بنداز و تا حد كافري انكارش كن،
حتي اگر خدا باشد!
خواهر پاپ / عباس معروفي)
اينك، اينجا، امشب، براي هميشه تركت مي كنم تويي كه تلاشم را ديدي و نفهميدي، انكارت مي كنم براي هميشه
Saturday, March 16, 2013
Tuesday, March 12, 2013
و ديگر نيستي
تمام ترسم از این بود که روزهای باهم بودن، خنده ها، عاشقی ها و معاشقه هایمان از خاطرمان پر کشد
تمام دلهره ام از این بود که دیگر مثل روزهای قدیم ترس از دست دادن مرا نداشته باشی، دیگر از کوچه مان، کنار خانه مان گذر نکنی تا مطمئن بودنم شوی
و دیگر نیستی
Monday, March 11, 2013
سرنوشتم را از سر خواهم نوشت...
از تابستون به بعد یا شاید هم پاییز هی بیشتر و بیشتر نا امید شدم، برنامه هام اصلا اونطوری که انتظارشو داشتم پیش نرفت اما بالاخره داره تموم می شه و من هیچ ایده ای در مورد سالی که داره می اد ندارم جز اینکه آرومم و همه چی خوب پیش خواهد رفت.
تو این روزای آخر سالی کمی وقت دارم استراحت کنم بعد از اون کار پر استرس، یک برنامه سفر مفرح دارم که واقعا وسوسه انگیزه واسم، از کاری که چندین سال از عمرم رو توش بزرگ شدم انتخابی اومدم بیرون، پسری که بیشتر از اونچه که باید روش حساب می کردم در کنارم نیست، این یکی خیلی هم انتخابی نبود، بیرون اومدن از یک وضعیت تقریبا ثابت همیشه با مقاومت و کمی درد و ناراحتی ناشی از عادت همراهه.
عادت درست مثل اعتیاد می مونه یک پیک داره که وقتی که به اون می رسی نهایت درد و ناراحتی رو تجربه می کنی، بعد کم کم می آی پایین و قبولش می کنی.
وقتی که رسیده بودم به اون پیکه و کلی می خوردم تو درو دیوار یک دوست قدیمی به دادم رسید، بهم تلنگر زد، یاد آوری کرد.
بهم گفت 5 سال پیش یادته؟ از کاری که خیلی دوسش داشتی وقتی از یک دوره آموزشی خوب در اروپا برگشته بودی به خاطر تحریم بی کار شدی، نه انتخابی مجبور شدی.
پسری که سالها باهاش دوست بودی بهت خیانت کرد و مچش رو گرفتی.
بعدش چی شد، کار بهتر پیدا کردی، دوست پسر بهتری هم
نتیجه نهایی چی بود؟ اینبار خودت کارت رو رها کردی که بری دنبال راه بهتر و در ته داستان عاطفی ات دیگه صحبت از خیانت نبود، محترمانه و مثل آدم بزرگا از هم جدا شدین تا برین دنبال زندگی و راههایی که بهش تعلق دارین.
به طرز باور نکردنی ای، برام مثل آب رو آتیش بود...
واقعا همینطوره اما در زمان درد، آدمیزاده دیگه فراموش می کنه، یادش می ره
فرصت داشتم تو این روزهایی که دورم از هیاهو، بیشتر و بیشتر فکر کنم حتی به اعتقادات و ایدئولوژی هام.
راستش اینو به خودم می گم، درسته که ته داستان ما صحبت از خیانت و رقیب نبود، درسته که من تونستم حلقه ای که آزارم می داد و در نهایت بشکنم اما خود همین رابطه هم پایه هاش درست چیده نشده بودن.
راستش وقتی دو تا آدم تو یک رابطه دو نفره به ظاهر مشکلی ندارن، حرفی نمی زنن یعنی بزرگترین مشکل و سد بینشونه.
اینکه از اشتباهات، رفتارها یا حرفهایی که ناراحتت می کنه به خاطر حفظ رابطه می گذری نشونه ضعفه رابطه یا خود طرفینه.
اینکه تن به رابطه ای می دی که پنهانی و مثل راه رفتن رو یخه نشونه پیروزی ات در رابطه نیست.
راستش زمان این رسیده که بیشتر به این باور برسم که چقدر ارزشمندم، ببینم آدمهایی که آروزی بودن با آدمی مثل من رو دارن، وقتشه که سرنوشتم رو از سر بنویسم اونجور که من دلم می خواد.
شاید اگر روزی فرصتی داشته باشم با اون هم شیر کنم، اشتباهاتم و اشتباهاتش رو...
بهترین مرد دنیا، کسی که بهترین دوست و حتی بهترین شوهر دنیا متصور می شه، تا وقتی که نتونه درست تصمیم بگیره، هر چند وقت یکبار که از نظر احساسی بهش نزدیک شی فرار کنه، کسی که بالاخره ندونه که تو و اون به درد هم می خورید یا نه، تلاش برای نزدیک شدن بهت کنه ، بدوه که شبیه اون چیزی که تو می خوای شه اما هر بار همه چیزو خراب کنه... محکومه به تنها موندن! مهم نیست هندسامه، آدمای زیادی دورشن، ضعیفه، ضعف معاشرتی داره، کسی که نتونه از ساده ترین رابطه، از صمیمی ترین دوست و بی توقع ترینشون نگهداری و حفاظت کنه محکومه به تنهایی .... من مرده، شما زنده
من یاد گرفتم ساده باشم، رها، پرشور، بخندم، شادی هدیه بدم، یار باشم، رفیق، بی پرده، مهربون، و باور دارم که یک زن کامل و بی نظیرم اگر توانایی نگه داشتن منو نداشت بهتره که دور شه دوره دور...
Wednesday, February 27, 2013
When you really love someone; age, distance, height, weight is just a damn number
پریدم هوا ، با خنده و جیغ وداد و کوبیدن متکا تو سرش می پرسیدم هیچی می خندید و سعی می کرد یه جوری آرومم کنه... از اون روز مدت زیادی می گذرهف از رفتنش هم، البته شاید واسه من زیاد گذشته باشه!
دیشب داشتم یک فیلم می دیدم از سینمای کره، داستان فیلم رو کاری ندارم، اما بعد از دیدنش کمی فرصت داشتم که فکر کنم، دیدم بنده خدا راست گفته بود... اگه واقعا دوست داشتن یا عشقی تو یه رابطه باشه، دلیل جدا شدن نمی تونه این باشه که ما کاملا با هم فرق داریم، هدف هامون فرق داره، تو تو این سنی و من نیستم و.... اگر واقعا کسی رو دوست داشته باشیم حالا عشق پیشکش، همیشه بهانه ای برای موندن پیدا می کنیم.
به حرفهایی که دیگران می زنن گاهی هم گوش بدیم هرچند اگر حرفی نیستن که دوسش داشته باشیم
Sunday, January 27, 2013
عشق یا عادت مساله این است!
از اونجایی که این حس مالکیت من اکثر اوقات کار دستم داده، به بهانه افسردگی پدر و مادرم، یک بچه گربه زیر یکماه پرشین رو آوردم خونه. این آقا کوچولو بزرگ شد و شد مثل برادر ته تغاری ما!
شد نزدیک یکسالش، با اینکه من اکثر اوقات بیرون خونه ام اما همون مدت کمی هم که دیدمش باعث شده بود جوری ازم دلبری کنه که نفسم واسش بره.
آقا تکین ما گم شده، نمی دونم رفته پی جفت، دزدیدنش یا چی، اما الان یک هفته است که نیست!
حالا فکرشو کنید یک موجود زنده ای هر روز هست، می بینیش حتی اگه بهش زیاد توجه نکنی، کنارت نفس می کشه، بغلش می کنی، می بوسیش ، برات دلبری می کنه ولی حالا نیست!!!
این یه جور مرگه!
اینکه یکی حتی زیر یکسال باهات باشه، بعد یهو نباشه خیلی بده، خیلی سخته، چه عادت باشه چه عشق،نبودش به چشم می آد...
اینکه بعضی وقتا میشنوی اگه یه سگ یا گربه هم داشته باشی بهش عادت می کنی چه برسه به آدم حرف عمیقیه، باورش کنید.
می شه تعمیمش داد به همه چیزای دیگه زندگی...
Saturday, January 26, 2013
باور بزرگ شدن
تنها گوشه ای می شینی بی صدا، بی هیاهو و فکر می کنی، من بهش می گم غور می کنی ( یعنی در خودت فرو می ری)، مطمئنا به زودی از این حالت در می آی، بلند می شی و می ری بین مردم و درست لحضه ای که باور نداری با لبخند جادوییت کسی رو که باید جذب خواهی کرد، اما.....
باور اینکه بزرگ شدی، صبور شدی، آروم شدی، به این بلوغ رسیدی که باید رها کنی مثل یک مریضی سخت رخت خوابیه که میگذره اما سخته!
Saturday, November 17, 2012
...
Wednesday, August 15, 2012
...
Sunday, August 05, 2012
متشكرم كه هستي
Friday, July 27, 2012
love & other drugs!
Monday, July 23, 2012
سپاسگزارم
Tuesday, July 10, 2012
نترس
اعتراف
وعده داده شده
تا ابد
Saturday, July 07, 2012
این روزهای من
Wednesday, June 20, 2012
یک شب از زندگی
Wednesday, June 13, 2012
دو دو تا چار تا
پیاده روی
چرا واقعن
Saturday, June 09, 2012
یواشکی دوستم داشته باش، آدماي دنيـــــــاي من، چشم دیدن عشق رو ندارن!
Tuesday, May 15, 2012
نیستی اما هستی
Tuesday, May 08, 2012
warning!
Tuesday, April 17, 2012
سکانس سوم کانفیوژن
،با تو شروع می کنم اینبار
تو و یک دهان سکوت
من و یک جهان صدا
تو و یک زبون لال
من فقط شدم یک صدا
تو اتاق خاطره ها
توی تخت خواب تو
مونده جای بوسه هات
حتی توی خواب های من
وقتی نیستی یاد تو می شه اعتیاد من
صحنه حضور تو یه نبرد تن به تن
حس وحشی هوس به آتیش می کشه همه تنم
اما گویا قایق عشق من بادبان نداره
اما گویا دریای عشق من آسمان نداره
پس چرا باغ آرزوهام سایه نداره
سختی صخره عشق تو و موج دل دیوونه
واسه تو سهم عاشق فقط سکوته و ترسه
نگو نفس، نفس، چرا دستات سرده
همیشه همیشه همیشه نمی شه
Sunday, April 15, 2012
ضعف من
Tuesday, March 27, 2012
پرت شدم به گذشته ها
فاصله آدما از هم گاهی فقط به اندازه دراز کردن دستا شون برای گرفتن دست هم ، یه متاسفم ساده، یه دلم برات تنگ شده یا حتی اندازه یه تماس تلفنی ه...امامن این روزا به عمد دست روی دست گذاشتم برای ساختن فاصله
یه آدمایی، یه دوستی هایی هستن که تو مسیر زندگی به تو بر می خورن، به هزار و یک دلیل وقتی به خلوتت راهشون دادی و شدن جزئی از زندگیت، به هزار و یک دلیل اخلاقی و غیر اخلاقی هم یه روز می رن، اما قصه هیچ وقت تمام نمی شه... انگار یه نخ نامریی بین قلب توو اون آدما کشیده شده که اون آدمها رو برات مهم می کنه حتی وقتی که واقعن نیستن!!! پرت شدم به گذشته ها